بـعـد بـرگـشـتـی و از دور نگـاهـم کـردی...

کـوه بــودم بـه نـگـاهـی پــر کـاهــم کـردی

کـوه بـودم، دلـم از سنـگ، لباسم از سنـگ

ابــر سـیــالـی از ابـریــشـم و آهــم کــردی

مثل یک صاعقـه یک ثانیـه خـنـدیـدی و بعـد

دست در خرمـن گیـسـوی سـیـاهـم کـردی

دشت بودم که تو چون صاعقه ای عریان از

سـبـزه و بـرگ و گـل و آب و گـیـاهـم کـردی

چشم در چشم من انداختی...انداختی ام!

چشم در چشم...چهل سال نـگـاهـم کردی

بـاد می کوفـت به هم پـنـجـره را، درهـا را...

پرده رد می شد و من...سنگ سیاهم کردی

سر به را بودم و یک عمر نگـاهـم به زمیـن...

آمـدی، سر بـه هـوا، چشـم به راهـم کردی


پانته آ صفایی
دیدگاه ها (۲۷)

چه کسی میفهمد در دلم رازی هست ! میسپارم آن را به خیال شب و ت...

هان ای عقاب عشـق از اوج قله های مه آلود دوردستپرواز ڪن به دش...

‌لاے مـــــوهایَتتنها نُتے ست ڪہ اگر بہ دستم برسدتمام ِ موسی...

بهترین شعرهایی که خواندمشــانــه ات را دیــر آوردیشــانــه ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط