نوشته coxoc پارت
نوشته( @coxoc ) پارت ¹²
(اهم ببخشید جیمز یا همون عیذرا هستم نویسنده بابت وقفه طولانی مدت متاسفم گشادیم نمیذاشت بنویسم ولی من دارم تماااممم سعیمو میکنم تا 2 اردیبهشت که تولد جفری(نیگان)عه یه حرکتی بزنم که..آره حیح🗿🍷)
پنج مین گذشته بود..جفتشون دور میز تو آشپزخونه نشسته بودن و به در و دیوار و هر از گاهیم به همدیگه نکاه میکردن..ولی قبل اینکه اون یکی بفهمه چششونو میدزدیدن..فنجونای قهوه که محتویات توشون سرد شدن..
_اععمم..
.....
_ریک..
ها..
_زندگیت تا حالا چطوری گذشت؟
هوم..خب..بزار..یه خاطره بگم برات..وقتی حدودا هشت ده ساله بودم..با پدر و مادرم و تو یه خونه وسط مزرعه زندگی میکردیم..دو سه سالی میشد که محصولمون خوب نبود..یشب که از خواب پریدم بشدت تشنم بود..گلوم خشک شده بود..از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه..ولی..آشپزخونمون درحال سوختن بود..من از ترس خشکم زده بود و با چشمای درشت شده به آتیش زل زده بودم..که یهو پدرم از دل آتیش اومد بیرونو بلندم کرد و از خونه برد بیرون..سر تاپاش زخمای عمیق و سوختگی بود..پدرم..
_مرد؟؟؟
نه..پدرم من و مادرمو نجات داد..
_بعدش مرد نه؟
_اهههه مرتیکه عنه گوه میگم نمرد..
فقط..اون برای نجات من و مادرم سرتاپاش سوخت و شبیه هیولاهای تو قصه ها شد..بیخیال..دوسالی گذشت و ما یه خونه و مزرعه جدید خریدیم..اون سال به شکل شگفت انگیزی محصولمون فوق العاده بود..تمام ضرری که آتیش سوزی بهمون زد رو جبران کرد..وقتی 19 سالم بود و باید میرفتم سربازی پدرمو از دست دادم..
_عیجااانننن آرررهههههه بالاخره مرددددددد
......
_چیز..ببخشید..آخه بابات زیادی داشت زنده میموند🗿☕
مادرم بعد مراسم گفت باید حقیقتی رو بهم بگه..
_چیو؟اینکه من،پدر واقعیتم؟..
گمشو اصن مرتیکه قرومساق..منو باش دارم برات خاطره تعریف میکنم..
_ببخشید حالا قهر نکن..
مادرم بهم گفت..اون شب پدرم خودش خونمونو آتیش زد چون فشار عصبیه زیادی رو مغزش بود..
_بابات..کصخلیشن؟..
ولی در عوضش..دو سال بعد تو یه مزرعه جدید تمام ضررامون جبران شد..اون روز خیلی سردرگم بودم که چرا پدرم همچین کاری کرد..ولی حالا میفهمم..برای یه شروع جدید و فوق العاده باید گذشتتو فراموش کنی و بسوزونیش..
_آهااا قربون دهنت..پاشو..پاشو بریم میشون و کارل و جودیت رو آتیش بزنیم و بعدشم فراموش کنیم..
پوف..شیطونه میگه یکی بزنم صدا سگ بدیا..
-کصکش منظورم اینه باید گذشترو نادیده بگیریم..تموم دشمنیارو فراموش کنیم..هم من و هم تو..جفتمون زیر این حباب گیر کردیم..تنها راه نجاتمونم کمک کردن به هم و تظاهر کردنه..
(اهم ببخشید جیمز یا همون عیذرا هستم نویسنده بابت وقفه طولانی مدت متاسفم گشادیم نمیذاشت بنویسم ولی من دارم تماااممم سعیمو میکنم تا 2 اردیبهشت که تولد جفری(نیگان)عه یه حرکتی بزنم که..آره حیح🗿🍷)
پنج مین گذشته بود..جفتشون دور میز تو آشپزخونه نشسته بودن و به در و دیوار و هر از گاهیم به همدیگه نکاه میکردن..ولی قبل اینکه اون یکی بفهمه چششونو میدزدیدن..فنجونای قهوه که محتویات توشون سرد شدن..
_اععمم..
.....
_ریک..
ها..
_زندگیت تا حالا چطوری گذشت؟
هوم..خب..بزار..یه خاطره بگم برات..وقتی حدودا هشت ده ساله بودم..با پدر و مادرم و تو یه خونه وسط مزرعه زندگی میکردیم..دو سه سالی میشد که محصولمون خوب نبود..یشب که از خواب پریدم بشدت تشنم بود..گلوم خشک شده بود..از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه..ولی..آشپزخونمون درحال سوختن بود..من از ترس خشکم زده بود و با چشمای درشت شده به آتیش زل زده بودم..که یهو پدرم از دل آتیش اومد بیرونو بلندم کرد و از خونه برد بیرون..سر تاپاش زخمای عمیق و سوختگی بود..پدرم..
_مرد؟؟؟
نه..پدرم من و مادرمو نجات داد..
_بعدش مرد نه؟
_اهههه مرتیکه عنه گوه میگم نمرد..
فقط..اون برای نجات من و مادرم سرتاپاش سوخت و شبیه هیولاهای تو قصه ها شد..بیخیال..دوسالی گذشت و ما یه خونه و مزرعه جدید خریدیم..اون سال به شکل شگفت انگیزی محصولمون فوق العاده بود..تمام ضرری که آتیش سوزی بهمون زد رو جبران کرد..وقتی 19 سالم بود و باید میرفتم سربازی پدرمو از دست دادم..
_عیجااانننن آرررهههههه بالاخره مرددددددد
......
_چیز..ببخشید..آخه بابات زیادی داشت زنده میموند🗿☕
مادرم بعد مراسم گفت باید حقیقتی رو بهم بگه..
_چیو؟اینکه من،پدر واقعیتم؟..
گمشو اصن مرتیکه قرومساق..منو باش دارم برات خاطره تعریف میکنم..
_ببخشید حالا قهر نکن..
مادرم بهم گفت..اون شب پدرم خودش خونمونو آتیش زد چون فشار عصبیه زیادی رو مغزش بود..
_بابات..کصخلیشن؟..
ولی در عوضش..دو سال بعد تو یه مزرعه جدید تمام ضررامون جبران شد..اون روز خیلی سردرگم بودم که چرا پدرم همچین کاری کرد..ولی حالا میفهمم..برای یه شروع جدید و فوق العاده باید گذشتتو فراموش کنی و بسوزونیش..
_آهااا قربون دهنت..پاشو..پاشو بریم میشون و کارل و جودیت رو آتیش بزنیم و بعدشم فراموش کنیم..
پوف..شیطونه میگه یکی بزنم صدا سگ بدیا..
-کصکش منظورم اینه باید گذشترو نادیده بگیریم..تموم دشمنیارو فراموش کنیم..هم من و هم تو..جفتمون زیر این حباب گیر کردیم..تنها راه نجاتمونم کمک کردن به هم و تظاهر کردنه..
- ۷.۳k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط