یک متنِ تکراری..!

.
اتفاقاتِ عجیبی دارد می افتد.
صبح ها بیدار می شوم نمی دانم باید چِه کاری را انجام دهم.
ظهر ها اندک می خوابم.
شب ها در اندرونیِ اتاقم نهان می گیرم و تا اغور ِ ظهرِ روزِ بعد کتاب می خوانم.
مابین کمی نقاشی می کنم. شاید هم با کسی آن هَم کمَش گفتگو کنم‌.
و در ادامه خودم را بین تختم پیدا می کنم.
هیچ چیز من انگار سر جایش نیست.
گوشم در صدایِ پایینِ خانه مانده
چشممم در جستجویِ اندکی نور برای دیدن و دستانم در تسلایِ نوازش مویَم..
باید بگویم:
من پخش شده ام
چیزی دیگر از من نمانده
پراکنده گیَم سخت تر از بی مکانیِ باد است
من می دانم کجای این دنیا گیر کرده ام
اما تقلا برای نجات یافتن را نمی خواهم
می دانی چه می گویم؟
من گمشده نشده ام،تنها می خواهم به صدا ها گوش دهم، آواز بخوانم،کتاب بنویسم،نقاشی بکشم،عکس بگیرم،از جزئیات رنگ ها لذت ببرم
اما هرچه می خواهم بلند شوم
تاریکی و تاریکی است
من نور میخواهم برای دیدن اما کور رنگیِ من ،امید به نجات مرا غیرممکن می کند

کاش بیاید یکی مرا جمع کند ببرد دریا یک خانه چوبی بسازد
دوربینم را با خودش بیاورد
من خودم پیوند میخورم ،در جستجوی نور رنگ ها را پیدا می کنم
اصلا زنده میشوم
خواب هم نمی خواهم
کاش یکی بیاید مرا با خودش ببرد..!

نویسنده:سارا.د
.
.
.
#سارا_د
دیدگاه ها (۸)

همدردی

دیروز روز گذشته یِ دیروزو امروزِ دیروزکه اکنونِ ماستبا تمامِ...

.اتفاقاتِ عجیبی دارد می افتد.صبح ها بیدار می شوم نمی دانم با...

.از خودم که دورتر می شوم احساس می‌کنم سرم دارد گیج می‌رود، د...

« غرق شدن »جمله ی عجیبی است .انگار وصف حالم را میگوید .آنقدر...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

السلام علیک یا حجت الله فی ارضه ع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط