به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیاه آمد که روی ماه تابان را بپوشاند
صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که او را دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید

#فالو#لایک
#فالو
دیدگاه ها (۰)

I will never forget and will never forget the incident that...

پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر...

تو که بالا بلند و نازنینی تو که شیرین لب و عشق آفرینیدر آن ل...

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام سیب را دست تو دیدم به گناه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط