لایک و دنبال و کامنت فراموش نشه
لایک و دنبال و کامنت فراموش نشه 🖤
جایی تشریف می بردی...؟ 😏😂
#رمان_مافیایی
"ندا"
اخ سرم...
سرم درد میکنه...
انگار از روم کامیون رد شده...
چشمام و کم کم باز کردم...
که...
دیدم "اون" رویه یه صندلی...دست به سینه...داشت به من نگاه میکرد...
خواستم با کمک دستام...
بلند بشم ولی دیدم دستام دستبند خوره بالای سرمه...و زنجیرش روی میلست و میله بین دست من و زنجیر دست بند گیر کرده...
_و ولم..مـ میگم ولم کن...چـ چی از جونم مـ می خوای...(گریه)
هیچی نگفت...
فقط نگاه کرد...
فقط یکم خم شد سمتم...
و دستاش و روی زانوش گذاشت...
و انگشتاش و به هم گره کرد...
یکمم سرش و کج کرد...
_ولم کننننننننن(جیغ)
سوفیا کجاستتتتتتتتتتتتتتتتتت(بازم جیغ)
نـ نمی خوام...(گریه)
چشم یخی_جایی تشریف می بردی...!؟
از خودم بدم میاد...
از خودم بدم میاد چون نمی تونم جلوش مقاومت کنم...
وقتی چشماش و میبینم میترسم...
وقتی بوی عطرش میاد گیج میشم...
وقتی هم که...حرف میزنه...
نمی تونم عمل نکنم...
_بـ بخدا کـ کاری نمی کـ کردیم...(گریه)
این بار ساکت شد...چیزی نگفت...
فقط نگاه کرد...
انگار...
داشت از این بازی خوشش میومد...
داشت از این بازی...لذت میبرد...
چشماش انگار داشت می خندید...
نه به هر چیزی...
به یه چیز خاص...
که من درکش نمی کردم...
ینی میرسه روزی که بتونم درکش کنم و بفهمم توی ذهنش چی میگذره!؟
دلم می خواد کشفت کنم...
ولی به همون اندازه هم می ترسم...
می ترسم از چیزی که هستی...
می ترسم از چیزی که قراره کشف کنم...
می ترسم...
چون...
من حتی خودم و هم نمیشناسم که بخوام تورو هم بشناسم...
ولی از چیزی که بیشتر از همه ازش می ترسم...
اون حسیه که اخرای قلبمه...
یه حس آشنا...
ولی به همون اندازه غریبه...
حسی که نمی دونم اسمش چیه...
و...
می ترسم از روزی که بفهمم چیه...
جایی تشریف می بردی...؟ 😏😂
#رمان_مافیایی
"ندا"
اخ سرم...
سرم درد میکنه...
انگار از روم کامیون رد شده...
چشمام و کم کم باز کردم...
که...
دیدم "اون" رویه یه صندلی...دست به سینه...داشت به من نگاه میکرد...
خواستم با کمک دستام...
بلند بشم ولی دیدم دستام دستبند خوره بالای سرمه...و زنجیرش روی میلست و میله بین دست من و زنجیر دست بند گیر کرده...
_و ولم..مـ میگم ولم کن...چـ چی از جونم مـ می خوای...(گریه)
هیچی نگفت...
فقط نگاه کرد...
فقط یکم خم شد سمتم...
و دستاش و روی زانوش گذاشت...
و انگشتاش و به هم گره کرد...
یکمم سرش و کج کرد...
_ولم کننننننننن(جیغ)
سوفیا کجاستتتتتتتتتتتتتتتتتت(بازم جیغ)
نـ نمی خوام...(گریه)
چشم یخی_جایی تشریف می بردی...!؟
از خودم بدم میاد...
از خودم بدم میاد چون نمی تونم جلوش مقاومت کنم...
وقتی چشماش و میبینم میترسم...
وقتی بوی عطرش میاد گیج میشم...
وقتی هم که...حرف میزنه...
نمی تونم عمل نکنم...
_بـ بخدا کـ کاری نمی کـ کردیم...(گریه)
این بار ساکت شد...چیزی نگفت...
فقط نگاه کرد...
انگار...
داشت از این بازی خوشش میومد...
داشت از این بازی...لذت میبرد...
چشماش انگار داشت می خندید...
نه به هر چیزی...
به یه چیز خاص...
که من درکش نمی کردم...
ینی میرسه روزی که بتونم درکش کنم و بفهمم توی ذهنش چی میگذره!؟
دلم می خواد کشفت کنم...
ولی به همون اندازه هم می ترسم...
می ترسم از چیزی که هستی...
می ترسم از چیزی که قراره کشف کنم...
می ترسم...
چون...
من حتی خودم و هم نمیشناسم که بخوام تورو هم بشناسم...
ولی از چیزی که بیشتر از همه ازش می ترسم...
اون حسیه که اخرای قلبمه...
یه حس آشنا...
ولی به همون اندازه غریبه...
حسی که نمی دونم اسمش چیه...
و...
می ترسم از روزی که بفهمم چیه...
- ۳.۵k
- ۱۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط