جرئتدیوانگی

#جرئت‌دیوانگی...
انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری‌تر از دو سه سالِ گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی …
آه …
مُردن چقدر حوصله می‌خواهد
بی‌آنکه در سراسر عُمرت
یک روز، یک نفس
بی‌حسِ مرگ زیسته باشی‌ !
انگار، این سال ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روز‌های دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لا به لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکیِ من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است !
آه، ای شباهت دور !
ای چشم های مغرور !
این روز ها که جرئت دیوانگی‌ کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم
بگذار …
بگذریم !
این روز ها
خیلی برای گریه دلم تنگ است...
پ " ن
چشم‌های من
این جزیره‌ها که در تصرف غم است
این جزیره‌ها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریه‌های نم‌نم است
گرچه گریه‌های گاه‌گاه من
آب می‌دهد درخت درد را
برق آه بی‌گناه من
ذوب می‌کند
سد صخره‌های سخت درد را
فکر می‌کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح می‌کند
پایتخت درد* را...
#هرمزگان‌زیبا
#بندرعباس
#ابراهیم‌منصفی_رامی‌جنوب
#چوکِ‌بَندِر
دیدگاه ها (۶)

#رفت‌و‌...رفت و غزلم‌چشم‌به‌راهش‌نگران‌شد دلشوره ی ما بود، د...

#روز‌مبادا...وقتی تو نیستینه هست‌های ماچونان که بایدندنباید‌...

#سمفونی »خوشبـــختی افســـانـــس بیــرون ِ این دنــیاشـــب د...

#خودکشی_نهنگ...دل به دریا میزنملنگر می کشم از اسکله ی چوب خط...

حکایت مرد و دام پزشک:روزی روزگاری یک مرد دچار چشم درد شدیدی ...

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط