خداحافظی با دنیایی که به آن تعلق نداشتم
این داستان درمورد همین فرد نوشته شده من سعی کردم آخرین ساعات زندگی این فرد رو از دید خودش بنویسم
حمایت کنید❤️
_________________________شروع
در لابهلای مه صبحگاهی قدم میزدم،صدای پاهایم در گوشم طنین انداز بود و تکرار شدنی.
هوا خاکستری بود و هر لحظه امکان داشت دانه های باران همانند کریستال به ببارند، و مه همانند مار های سفید رنگ در هوا میخزیدند.
افراد یکی پس از دیگری به راحتی از کنارم میگذشتند و به من بی اهمیت بودند، چشمانم همه جا را میگشت انگار هنوز جایی در دلم امیدی بود که میگفت «ممکن است هنوز هم برای کسی مهم باشم» اما هر لحظه ای که میگذشت این امید کم رنگ و کم رنگ تر میشد.
بعد از گذشت دقایقی به پلی رسیدم. مقصد آخرم؛ زیبا بود، نمیدانم چرا بعد از مدت ها چیزی را زیبا می بینم.
بدنم یخ کرده بود تمام سلول های وجودم مرا به عقب میکشاندند، شاید بخاطر اینکه نمی دانم تا یک ساعت دیگر کجا هستم، آنقدر ترسیده ام.
همچنان سعی در مقاومت داشتم چشمانم دنبال یک لبخند بود، یک نقطه نور، کمی امید، حتی به اشتباه، اما هیچ.
نفس عمیق اما لرزان کشیدم. بدنم میلرزید اما نه از سرما بلکه از ترسی در وجودم که منشع آن امیدی خاموش بود.
کمی شک تردید در دلم بود، اما مصمم جلو رفتم، قطره ای اشک مثل کریستال روی گونه ام لغزید،نفس نفس زنان به پایین نگاه کردم، میترسیدم؛ اما نمیخاستم متوقف شوم ،و تنها در یک لحظه...
پرواز کردم، برای همیشه.
_________________________پایان.
امیدوارم خوشتون اومده باشه😜
لایک یادتون نره❤️
بای بای💗
این داستان درمورد همین فرد نوشته شده من سعی کردم آخرین ساعات زندگی این فرد رو از دید خودش بنویسم
حمایت کنید❤️
_________________________شروع
در لابهلای مه صبحگاهی قدم میزدم،صدای پاهایم در گوشم طنین انداز بود و تکرار شدنی.
هوا خاکستری بود و هر لحظه امکان داشت دانه های باران همانند کریستال به ببارند، و مه همانند مار های سفید رنگ در هوا میخزیدند.
افراد یکی پس از دیگری به راحتی از کنارم میگذشتند و به من بی اهمیت بودند، چشمانم همه جا را میگشت انگار هنوز جایی در دلم امیدی بود که میگفت «ممکن است هنوز هم برای کسی مهم باشم» اما هر لحظه ای که میگذشت این امید کم رنگ و کم رنگ تر میشد.
بعد از گذشت دقایقی به پلی رسیدم. مقصد آخرم؛ زیبا بود، نمیدانم چرا بعد از مدت ها چیزی را زیبا می بینم.
بدنم یخ کرده بود تمام سلول های وجودم مرا به عقب میکشاندند، شاید بخاطر اینکه نمی دانم تا یک ساعت دیگر کجا هستم، آنقدر ترسیده ام.
همچنان سعی در مقاومت داشتم چشمانم دنبال یک لبخند بود، یک نقطه نور، کمی امید، حتی به اشتباه، اما هیچ.
نفس عمیق اما لرزان کشیدم. بدنم میلرزید اما نه از سرما بلکه از ترسی در وجودم که منشع آن امیدی خاموش بود.
کمی شک تردید در دلم بود، اما مصمم جلو رفتم، قطره ای اشک مثل کریستال روی گونه ام لغزید،نفس نفس زنان به پایین نگاه کردم، میترسیدم؛ اما نمیخاستم متوقف شوم ،و تنها در یک لحظه...
پرواز کردم، برای همیشه.
_________________________پایان.
امیدوارم خوشتون اومده باشه😜
لایک یادتون نره❤️
بای بای💗
- ۳.۴k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط