🍁قصه اینجاست که شب بود 🍁

قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم

من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...


صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید

که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم...

دست در دست خدا بودی و با آمدنم

عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم...


وای مردرویاهایم ببخشید مرا

عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم...


فاصله بین من و تو نفسی بود ولی

رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم...


قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه

عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم...


نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار

لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم...


باز اقبالی و آهنگ شقایق اما

چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم...
سیمین بهبهانی
دیدگاه ها (۰)

🍁دلم تنگ است🍁

🍁عشق نام دیگرم هست🍁

🍁من عشق را خوردم🍁

🍁عاشقم🍁

مرگ

محافظت از عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط