از جنگی نابرابر برمیگشت

از جنــگی نابــرابــر برمیگشت
خستــه و تنــها
ایستــاده بر اخــرین ایستگاه امیــد

و چشمانـش..
همـان نگاه کودکی را داشت
که در بازارچه‌ی شلوغ
رهــا کرده بــود
دست مـــادرش را



#امیرعلی_قربانی
دیدگاه ها (۳۶)

تــو رفتـــه‌ای وچـــون کاغــذ باطله‌ی در مشــت شـــب ... مچ...

دوستـت دارمو شایــد...هدف از آفرینش منگفتن همین یک جمله باشـ...

سیاه یا سپیدنو یا کهنهبه تن این شعر هر چه پوشاندمبوی تو را د...

می بینی تنهاییم راو باز نمی ایییک روز دست می کشم ازاین جنونا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط