Scary memory
خاطره ترسناک:
سلام من مهسا هستم از اهواز این داستان برمیگرده به یڪ سال پیش ڪه ما رفته بودیم خونه یڪی از فامیلامون توی یه روستا ما ساعت نه شب رسیدیم اونجا ساعت دوازده هم خواستیم بخوابیم من ساعتای دو یا سه شب بیدار شدم خیلی دستشویی داشتم اجیم رو بیدار ڪردم و با هم رفتیم دستشویی بعد خونه اونا دستشویی نداشت باید میرفتی بیرون تو ڪوه ها ما با هم رفتیم بعد هرڪدوممون رفتیم یجا دستشویی ڪردیم و وقتی خواستیم بیاییم یه نفر از خیلی دور تر برا ما دست تڪون میداد ما ترسیدیم دویدیم رفتیم تو خونه یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم رفتم تو گوشیم یهو وقتی تو گوشی بودم از تو پنجره یه سر شبیه سر بز دیدم خیلی عجیب بود من جیغ زدم وقتی ازم پرسیدن چی شد منم گفتم ڪه... بعد فامیلمون خندید گفت اینجا جن زیاد هست نمیدونم شوخی میڪرده یا واقعا خودشم چنین چیز هایی دیده..
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#ترسناک
سلام من مهسا هستم از اهواز این داستان برمیگرده به یڪ سال پیش ڪه ما رفته بودیم خونه یڪی از فامیلامون توی یه روستا ما ساعت نه شب رسیدیم اونجا ساعت دوازده هم خواستیم بخوابیم من ساعتای دو یا سه شب بیدار شدم خیلی دستشویی داشتم اجیم رو بیدار ڪردم و با هم رفتیم دستشویی بعد خونه اونا دستشویی نداشت باید میرفتی بیرون تو ڪوه ها ما با هم رفتیم بعد هرڪدوممون رفتیم یجا دستشویی ڪردیم و وقتی خواستیم بیاییم یه نفر از خیلی دور تر برا ما دست تڪون میداد ما ترسیدیم دویدیم رفتیم تو خونه یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم رفتم تو گوشیم یهو وقتی تو گوشی بودم از تو پنجره یه سر شبیه سر بز دیدم خیلی عجیب بود من جیغ زدم وقتی ازم پرسیدن چی شد منم گفتم ڪه... بعد فامیلمون خندید گفت اینجا جن زیاد هست نمیدونم شوخی میڪرده یا واقعا خودشم چنین چیز هایی دیده..
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#ترسناک
- ۷۱.۸k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط