بـاخـیالِ بـال بر سخر(سِحّـر) و وِبال بتازّ:
من خود...،خودم در بندگی برخودهمم شوریده ام
بالها را یـکّـبـارّ من یک بارگی در عاشقی پاریده ام
هر بــارّ من در روشنی یک بارگی از عافـیّـت بُبّریدهام
دل را ز خود بَـرّ کندهام با چیز دیگر زندهامّ
عقّل و دلّ و انّدیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان...، نامردمان! یا مُرده ها.... از من نیاید مردمی
دیوانه هم ننّدیشَدّ آن کَـاندر دل انّـدیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته و از شور من بُـگّـریـخّـته
منهم کِـبا طَـیّر اجل آمیخته همرهِ تیـرِ پـیـرِ بالّ اینـراه را در زیسّـتن پیریـدهام هر پـرّواز...
هر روزه این رَه زیستی عقلم ز من یک بارگی هشّیار شد..
خواهد که ترسانَد مرا پنداشت من نادیدهام!
من خود کجا ترسم ز او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چُنین گیجیدهام...!
از کاسهٔ إِسّـتارگان وَز خوانِ گردون فارغم تـنـّدیس ها
بهر گدارویان بَسی من کاسهها لیسیدهام سَـر دیــسّـها
من از برای مـصّلحت در زیستنِ این حبّسِ دنیا ماندهام
حبسی چرا..!من از کجا..؟ مال که را..!دزّدیدهام..!
در حبس تـَنّ غرقم به خون وَز اشک چشم..: تَـرّ هَـرّ قُِرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طِـفّـلی در زِهـم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زائیدهام!
چندانکِ خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کَـمّ دیدهای من صدّ صِفّت گردیدهام ای انـعـکاس..!
بشنو تو از من آواز در دیده من اندرآ وَزّ چشم من بنگر مرا...
زیرا بُرون از دیـدهها منـزلِّـگهی بُـگّـزیـدهام
تو مستِ مستِ سرخوشی من مستُ بیسَـرّ سَـرخُـشم باسِـرّ خویـش
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام..!
من طُرفِ مرغم کَـز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغُ بوستان
بهر رضای یوسفان (ققنوس وارّ) در چاهم آرامیدهام
در زخّم او زاری مکن دعوٰی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخّریدهام
چون کِرمِ پیله در بلا در اطلس و خَـزّ میروی
بشنو زکِرّمِ پیله هم کَأنّـدر قبا شفیره ها مَنّ از کَرَمّ پوشیدهام...
پوسیدهای در گورِ تَنّ، رُوّ پیش اِسّـرافیل من هُـد هُـد تـبار
کـزّ بهر من در صُورِ دَمّ کَز گور تن به غَمّ سرا ریزیدهام ای بـَحّـر من
نِی نِیّ چو بـــازّ ممّتحن بردوز چشم از خویشتن
ای نَـفّـسِـ في النـفّسِــحَـبسّــ،
قالبّ جَســدّ..دَرّ کـالّـبـُـدّ...
اِیّ اَهّـرِمن در قـهّــر نُـقّـلِ دُرّ نقّره چاهِــ مَنّــــ... برخیز کُـنون از خـویـشـتـنّ.... فام طور
تا مؤمنون کامل شود...
من خود...،خودم در بندگی برخودهمم شوریده ام
بالها را یـکّـبـارّ من یک بارگی در عاشقی پاریده ام
هر بــارّ من در روشنی یک بارگی از عافـیّـت بُبّریدهام
دل را ز خود بَـرّ کندهام با چیز دیگر زندهامّ
عقّل و دلّ و انّدیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان...، نامردمان! یا مُرده ها.... از من نیاید مردمی
دیوانه هم ننّدیشَدّ آن کَـاندر دل انّـدیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته و از شور من بُـگّـریـخّـته
منهم کِـبا طَـیّر اجل آمیخته همرهِ تیـرِ پـیـرِ بالّ اینـراه را در زیسّـتن پیریـدهام هر پـرّواز...
هر روزه این رَه زیستی عقلم ز من یک بارگی هشّیار شد..
خواهد که ترسانَد مرا پنداشت من نادیدهام!
من خود کجا ترسم ز او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چُنین گیجیدهام...!
از کاسهٔ إِسّـتارگان وَز خوانِ گردون فارغم تـنـّدیس ها
بهر گدارویان بَسی من کاسهها لیسیدهام سَـر دیــسّـها
من از برای مـصّلحت در زیستنِ این حبّسِ دنیا ماندهام
حبسی چرا..!من از کجا..؟ مال که را..!دزّدیدهام..!
در حبس تـَنّ غرقم به خون وَز اشک چشم..: تَـرّ هَـرّ قُِرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طِـفّـلی در زِهـم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زائیدهام!
چندانکِ خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کَـمّ دیدهای من صدّ صِفّت گردیدهام ای انـعـکاس..!
بشنو تو از من آواز در دیده من اندرآ وَزّ چشم من بنگر مرا...
زیرا بُرون از دیـدهها منـزلِّـگهی بُـگّـزیـدهام
تو مستِ مستِ سرخوشی من مستُ بیسَـرّ سَـرخُـشم باسِـرّ خویـش
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام..!
من طُرفِ مرغم کَـز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغُ بوستان
بهر رضای یوسفان (ققنوس وارّ) در چاهم آرامیدهام
در زخّم او زاری مکن دعوٰی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخّریدهام
چون کِرمِ پیله در بلا در اطلس و خَـزّ میروی
بشنو زکِرّمِ پیله هم کَأنّـدر قبا شفیره ها مَنّ از کَرَمّ پوشیدهام...
پوسیدهای در گورِ تَنّ، رُوّ پیش اِسّـرافیل من هُـد هُـد تـبار
کـزّ بهر من در صُورِ دَمّ کَز گور تن به غَمّ سرا ریزیدهام ای بـَحّـر من
نِی نِیّ چو بـــازّ ممّتحن بردوز چشم از خویشتن
ای نَـفّـسِـ في النـفّسِــحَـبسّــ،
قالبّ جَســدّ..دَرّ کـالّـبـُـدّ...
اِیّ اَهّـرِمن در قـهّــر نُـقّـلِ دُرّ نقّره چاهِــ مَنّــــ... برخیز کُـنون از خـویـشـتـنّ.... فام طور
تا مؤمنون کامل شود...
- ۹۲۹
- ۲۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط