" آخـریـن روز "
PART : 2
رفت و پیج اونو چک کرد..پستش کلی حرف زده بود ...
با همونی که به خاطرش ولش کرده بود...
بعد از خوندن پیام هاشون به سمت بالکن رفت..
جعبه سیگارشو برداشت...یه دونه دراورد بین لباش گذاشت... .
یدونه...سه تا...پنچ تا..
نفسی کشید و به پایین خیره شد..
دیگه امیدی نداشت..
دستشو به پایین اویزون کرد...

و صدای جیغ همه رو بیدار کرد.... .

بدنِ آغشته به خون دختر روی زمین افتاده بود..
هیچکس باور نمیکرد دختری که همیشه میخندید الان زیر دو متر خاکه....

کلارا بعد از اون اتفاق افسردگی گرفت..اون صدای جیغ توی سرش تکرار میشد...

فلورا که حالا راحت خوابیده بود...اون اومده بود پیشش..دیگه خیلی دیر بود.... .
دیگه فلورا نبود که بهش دست بده...
رز ابی رو روی سنگ قبر گذاشت

با اندوه شروع به اشک ریختن کرد..همونی که فلورا نتونست دوری شو تحمل کنه الان بالای سرش بود...ولی دیگه دیر بود...

وقتی چشمش به نوشته روی سنگ افتاد...اشکاش بیشتر شد..

اومدنت دیگه منو زنده نمیکنه ؛ برو با همونی که به خاطرش منو کشتی.... .

. . پآیآن . .
_________________________

از نوشتـہ هاے کارولینا

نظرتونو بهم میگین عروسکا؟
دیدگاه ها (۱۳)

ܥ݆ܝ̇ߺܥ‌‌ ܢܚ݅ߊ‌ࡅ߳ـے جدیداتـا‌ق בویـسـت و سـیـزבهآدما هیچوقت م...

בو پـآرتــےاتـآق בویـست פּ سـیزـבـہپـآرتـــہ : ۱ساعت ۲ شب بو...

" آخرین روز "PART : 1_ چه بلایی سرت اومده دختر؟+ هیچی بیا تو...

تــڪمـیـل بــڪـღ

پارت ۱۶۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط