رمان پسر عموی من پارت

رمان پسر عموی من پارت22
دوهفته بعد
حدود یک هفته بود که شمال بودیم
دیانا:ارسلان
ارسلان:جون ارسلان
دیانا:من چند وقته حالم خوب نیست
ارسلان:چرا عزیزم؟
دیانا:نمیدونم
ارسلان:عههه نکنه؟
دیانا :عه نه از اون لحاظ نه
ارسلان :پس چی بچه
دیانا:خوب من از اول بچگیم دوستی نداشتم الان نیاز دارم یکی رو داشته باشم که بیرون بریم
باهم خرید کنیم کلی چیز
ولی هیجکس نیست
ارسلان:دخترکم ببین من چند تا دوست میتونم بهت معرفی کنم
ولی من میتونم خودم دوستت باشم نظرت چیه؟
دیانا:ولی من با تو نمیتونم غیبت کنم ارایشت کنم لباساتو بگیرم که.
ارسلان:میتونی
دیانا:جدی؟
ارسلان:بله بچه
دیانا:میشه ارایشت کننم؟
ارسلان:هعیی باش باخنده
دیانا:مرسیی
رفتم لوازم ارایشمو اوردم و شروع کردم به میکاپ کردنش
دیانا:وایی چه خوشگل شدی باخنده
ارسلان:عالییی
خندیدم
خیره نگام کرد
ارسلان:دوست دارم
دیانا:لبخند زدم
ادامه دارد...
*بعد مدت ها پارت گذاشتم حمایت نمیکنید*
دیدگاه ها (۵)

خوب دوستان گل من دیگه اینجا فعالیت ندارماگر دوست دارید بیاید...

رمان پسر عموی من²¹ارسلان:قربون خنده هات برم دختر قشنگم*وای م...

بلخره برگشتی:)خیلی دلتنگت بودم البته بگم که هنوزم رفیقیم:)خو...

رمان بغلی من پارت ۱۳۴و۱۳۵و۱۳۶و۱۳۷ارسلان: آخيش آنقدر وول نخور...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت ۱۰۴و۱۰۵و۱۰۶ارسلان: خوشگل خانم ما ضربانش با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط