طُلـــوعِ طَلـــآیـی
چندشآتی jk
P.1
وقت بیدار شدن بودن
دیگه وقت در اومدن از کما بود
چشم هاشو آروم باز کرد
نور بالای سرش چشم های طلاییشو اذیت میکرد
چندباری پلک زد که دورو برشو واضح ببینه
روی تخت بیمارستان بود
چرا
اینجا اصلا کجاست
اسمش چیه
خانوادش کیه
خانوم تقریبا مسنی تا دید دخترک بیدار شده به سمتش هجوم برد:
هی هی هی دخترم خوبی؟؟
دخترک علامت سوالی به اون پیرزن نگاه میکرد
-ب..ببخشید شما؟!
زن مسن با شنیدن اینکه دخترش اونو نمیشناسه قلبش خورد شد
بغض کرد و سریع از اتاق اومد بیرون
دخترک هیچکسو نمیشناخت و یادش نمیومد
نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده که اومده اینجا
فقط...
فقط قلبش احساس دلتنگی میکرد
در اتاق باز شد
دکتر همراه پیرزن اومدن تو
دکتر: خب خانوم کیم
احوالتون؟
کاترین:خ..خوبم
دکتر بعد از معاینه روبه مادر کاترین کرد و گفت:
خب اینجور که معلومه خانومِ کاترین فراموشی گرفتن
و حدسمم درست بود
ولی این فراموشی موقتیه
باید سعی کنید با حرفا و خاطره ها زودتر حافظشو برگردونید
مادر کاترین:مرسی ممنونم
دکتر:امروز هم میتونه مرخص شه
دکتر از اتاق رفت بیرون
کاترین: م...مامان...؟
مادر کاترین با بغض جواب داد
جآنم دختــــرم
کاترین: مامان من چرا اینقدر دلم تنگه؟
مادر کاترین: چیزی نیست دخترم الان میریم خونه
کاترین به کمک مامانش لباساشو عوض کرد
کاترین نشست روی مبل تک نفره راحتی اتاق بیمارستان
مامانش داشت بند کفش های آلستارشو میبست که یدفعه پسر جوونی با شدت وارد اتاق شد
یه گل رز سفید کاغذی دستش بود
مادر کاترین: هی تهیونگ پسرم خوبی؟
تهیونگ نفس زنان گفت:
آ..آره
کاترین؟
کاترین به اطرافش نگاه کرد و گفت:
پس اسمم کاترینه...
تهیونگ: آره ... چت شده؟سرت به سنگ خورده؟
مادر کاترین: اگه سرش به سنگ میخورد راضی بودم تا با یه پسر غریبه تصادف کنه
مادر کاترین بند کفش های کاترین رو بست و روبه تهیونگ کرد:
آروم و تهدید امیز گفت:
تو دوست پسرش بودی و باید حواست بهش میبود
من همه اینارو از چشم تو میبینم کیم تهیونگ... .
_________________________________________-
ادامه دارد... .
چندشآتی jk
P.1
وقت بیدار شدن بودن
دیگه وقت در اومدن از کما بود
چشم هاشو آروم باز کرد
نور بالای سرش چشم های طلاییشو اذیت میکرد
چندباری پلک زد که دورو برشو واضح ببینه
روی تخت بیمارستان بود
چرا
اینجا اصلا کجاست
اسمش چیه
خانوادش کیه
خانوم تقریبا مسنی تا دید دخترک بیدار شده به سمتش هجوم برد:
هی هی هی دخترم خوبی؟؟
دخترک علامت سوالی به اون پیرزن نگاه میکرد
-ب..ببخشید شما؟!
زن مسن با شنیدن اینکه دخترش اونو نمیشناسه قلبش خورد شد
بغض کرد و سریع از اتاق اومد بیرون
دخترک هیچکسو نمیشناخت و یادش نمیومد
نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده که اومده اینجا
فقط...
فقط قلبش احساس دلتنگی میکرد
در اتاق باز شد
دکتر همراه پیرزن اومدن تو
دکتر: خب خانوم کیم
احوالتون؟
کاترین:خ..خوبم
دکتر بعد از معاینه روبه مادر کاترین کرد و گفت:
خب اینجور که معلومه خانومِ کاترین فراموشی گرفتن
و حدسمم درست بود
ولی این فراموشی موقتیه
باید سعی کنید با حرفا و خاطره ها زودتر حافظشو برگردونید
مادر کاترین:مرسی ممنونم
دکتر:امروز هم میتونه مرخص شه
دکتر از اتاق رفت بیرون
کاترین: م...مامان...؟
مادر کاترین با بغض جواب داد
جآنم دختــــرم
کاترین: مامان من چرا اینقدر دلم تنگه؟
مادر کاترین: چیزی نیست دخترم الان میریم خونه
کاترین به کمک مامانش لباساشو عوض کرد
کاترین نشست روی مبل تک نفره راحتی اتاق بیمارستان
مامانش داشت بند کفش های آلستارشو میبست که یدفعه پسر جوونی با شدت وارد اتاق شد
یه گل رز سفید کاغذی دستش بود
مادر کاترین: هی تهیونگ پسرم خوبی؟
تهیونگ نفس زنان گفت:
آ..آره
کاترین؟
کاترین به اطرافش نگاه کرد و گفت:
پس اسمم کاترینه...
تهیونگ: آره ... چت شده؟سرت به سنگ خورده؟
مادر کاترین: اگه سرش به سنگ میخورد راضی بودم تا با یه پسر غریبه تصادف کنه
مادر کاترین بند کفش های کاترین رو بست و روبه تهیونگ کرد:
آروم و تهدید امیز گفت:
تو دوست پسرش بودی و باید حواست بهش میبود
من همه اینارو از چشم تو میبینم کیم تهیونگ... .
_________________________________________-
ادامه دارد... .
- ۱۹.۹k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط