برادر سختگیر و وحشی من...
p47_f2
شخصیت هان همیشه اینجور دیده شده: ناامید...اسکلی که خندهرویه...عاشق ا.ت...آدم ضعیف...بی اهمیت به خواهرش...بی درد و رنج...
اما همش یه نمایش و دروغ بود...فقط قلب لامصب بود که همه هواس رو سمت یه دختر کشونده بود
نتیجه دوم که مدتا طول کشید تا رقم خورد:
☆جدایی یونگی و هینه جای خالی مناسبی برای نقش دایو و ذهنیت انتقامی یونگی فراهم کرد و اینجوری بود که هان خانواده رفیقش رو پاشوند تا فقط با نقشش پیش بره☆
هان، دایو و یونگی رو تا حدی که نیاز بود به هم معرفی کرد و نقشش رو اجرایی کرد ولی هان چرا باید میدونست نیلی کیه و میتونه پسرش رو قرض بده؟
نیلی دقیق اونجایی پیدا شد که هان شروع کرد چک کردن تهیونگ...دقیقا از همون فردایی که فهمید به ا.ت تجاوز شده...از همون ساعت بعدش دنبال پسر افتاد و همینجوری هم بود که اون روز استثنایی برای یه خیانت رو بعد از سالها تعقیب، کشف کرد..
نتیجه سوم:
☆خشم قویه ولی هشمی که با عشق تقویت بشه چیزی فراتر از صبر و ارامشه ☆
ادامه ویو پارک
ا.ت: س..س...س.سلام
هان: توقع نداشتم اینجا با رفیقم ببینمت. فکر میکردم که تهیونگ خیلی حالتو خراب کرده جوری که...جوری کی باز میترسی به مردی نگاه کنی
ا.ت: ه..هان..هان تو اینجا..
هان: اره خب یونگی رفیقمه و خب میدونی یه بار وقتی توی خونش خواب بودی دیدمت...همونجا فهمیدم ا.ت کوچولوی ما پیش یه پزشک بستریه تا خوب شه و بره به انتقامش برسه
ا.ت با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بوو بلند شد و رو به روی هان ایستاد
ا.ت: به کسی..
هان: نه!
هان: مگه من دیوونم؟اگرم بودم بازم نمیخوام بگم...چون تو نیاز به آرامش داری و من جز خواستهای تو چیزی برام مهم نیست:)...خودت میدونی دیگه(تهش اروم)
ا.ت: من..
قبل از اینکه کلمه بعدی از بین لبای ا.ت بیرون بیاد اشکهاش سرازیر شد و قلب هان...شکست...اینن همه کار نکرده بود که آخر روز تا شب دخترش گریه کنه
نمیدونست اگر بغلش کنه ناراحت میشه یا نه پس جلوش زانو زد و اشکایی ظلم روزگار ا.ت بود رو پاک کرد
هان: فکر کنم نیازه یکمی صحبت کنیم مکه نه؟!
یونگی با دیدن صحنه چیزی نگفت و فقط خیره موند...شبیه اولای قرار گذاشتنش با هیته بود..آ.ت سری به معنای قبول کردن حرف هان تکون داد و به یونگی گفت که برمیگرده
هان بلند شد
دست ا.ت رو گرفت و به پشت محوطه رفتن...ا.ت نمیدونست که نگران باشه یا خوشحال براش آمدن هان مثل این بود که خبر امکانش توی دئگو پخش بشه ، اونم کجا؟ پیش خانواده ای که حالا بعد از مدتا تونسته بود گرد هم بیارشون اما از طرفی هم به نظر میومد که میتونه یک راه دسترسی به سئول داشته باشه
هان ا.ت رو به سمت نیمکتها هدایت کرد و جلوش روی زمین نشست
ا.ت: خیلی سوال دارم(پکر)
هان: بپرس(مشتاق)
ا.ت: هانا حالش خوبه؟(نگران)
..
شخصیت هان همیشه اینجور دیده شده: ناامید...اسکلی که خندهرویه...عاشق ا.ت...آدم ضعیف...بی اهمیت به خواهرش...بی درد و رنج...
اما همش یه نمایش و دروغ بود...فقط قلب لامصب بود که همه هواس رو سمت یه دختر کشونده بود
نتیجه دوم که مدتا طول کشید تا رقم خورد:
☆جدایی یونگی و هینه جای خالی مناسبی برای نقش دایو و ذهنیت انتقامی یونگی فراهم کرد و اینجوری بود که هان خانواده رفیقش رو پاشوند تا فقط با نقشش پیش بره☆
هان، دایو و یونگی رو تا حدی که نیاز بود به هم معرفی کرد و نقشش رو اجرایی کرد ولی هان چرا باید میدونست نیلی کیه و میتونه پسرش رو قرض بده؟
نیلی دقیق اونجایی پیدا شد که هان شروع کرد چک کردن تهیونگ...دقیقا از همون فردایی که فهمید به ا.ت تجاوز شده...از همون ساعت بعدش دنبال پسر افتاد و همینجوری هم بود که اون روز استثنایی برای یه خیانت رو بعد از سالها تعقیب، کشف کرد..
نتیجه سوم:
☆خشم قویه ولی هشمی که با عشق تقویت بشه چیزی فراتر از صبر و ارامشه ☆
ادامه ویو پارک
ا.ت: س..س...س.سلام
هان: توقع نداشتم اینجا با رفیقم ببینمت. فکر میکردم که تهیونگ خیلی حالتو خراب کرده جوری که...جوری کی باز میترسی به مردی نگاه کنی
ا.ت: ه..هان..هان تو اینجا..
هان: اره خب یونگی رفیقمه و خب میدونی یه بار وقتی توی خونش خواب بودی دیدمت...همونجا فهمیدم ا.ت کوچولوی ما پیش یه پزشک بستریه تا خوب شه و بره به انتقامش برسه
ا.ت با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بوو بلند شد و رو به روی هان ایستاد
ا.ت: به کسی..
هان: نه!
هان: مگه من دیوونم؟اگرم بودم بازم نمیخوام بگم...چون تو نیاز به آرامش داری و من جز خواستهای تو چیزی برام مهم نیست:)...خودت میدونی دیگه(تهش اروم)
ا.ت: من..
قبل از اینکه کلمه بعدی از بین لبای ا.ت بیرون بیاد اشکهاش سرازیر شد و قلب هان...شکست...اینن همه کار نکرده بود که آخر روز تا شب دخترش گریه کنه
نمیدونست اگر بغلش کنه ناراحت میشه یا نه پس جلوش زانو زد و اشکایی ظلم روزگار ا.ت بود رو پاک کرد
هان: فکر کنم نیازه یکمی صحبت کنیم مکه نه؟!
یونگی با دیدن صحنه چیزی نگفت و فقط خیره موند...شبیه اولای قرار گذاشتنش با هیته بود..آ.ت سری به معنای قبول کردن حرف هان تکون داد و به یونگی گفت که برمیگرده
هان بلند شد
دست ا.ت رو گرفت و به پشت محوطه رفتن...ا.ت نمیدونست که نگران باشه یا خوشحال براش آمدن هان مثل این بود که خبر امکانش توی دئگو پخش بشه ، اونم کجا؟ پیش خانواده ای که حالا بعد از مدتا تونسته بود گرد هم بیارشون اما از طرفی هم به نظر میومد که میتونه یک راه دسترسی به سئول داشته باشه
هان ا.ت رو به سمت نیمکتها هدایت کرد و جلوش روی زمین نشست
ا.ت: خیلی سوال دارم(پکر)
هان: بپرس(مشتاق)
ا.ت: هانا حالش خوبه؟(نگران)
..
- ۶.۷k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط