💝💝 نفسِمان بند آمده
زندگی مان
جایی میان تیک تاک ساعتها گیر کرده
گاهی یادمان میرود
کجا هستیم و در آنجا چکار داریم

من یک روز
با چشم هایم دیدم
یک جسم منجمد شده ِ در ایستگاه مترو
راه میرفت

یک کودک بجای بازی کردن
از بس که کار کرده بود ،
پیر و ناتوان شده بود

زن جوانی را دیدم
که از بوسیده نشدن
بر روی لبهای خاک گرفته اش رُژ قرمز رنگ می مالید

مردی را دیدم
که در اوج بینایی
برای همسر ِ زیبایش
یک نابینای بتمام معنا بود

پسر نوجوانی را
با درد در قفسه سینه اش دیدم
می گفت هفته قبل سکته کرده

دیدم
پیر زنی
گوشهِ چادرش را
در دهانِ بی دندانش
به دندان گرفته بود ،

من
آدمهای خوش پوش و خوش گذرانی را
دیدم
با جیبهای خالی
اما ...
پُراز اِداآ

در شهر دختر بچه ای را دیدم
که با دمبک شیرمردی می رقصید
و خرج خانواده را می داد

من
جوانی را
در دستهای پینه بسته ِ
دختر دانشجوی گل فروش دیدم


دیدم
خنده در کوچه های شهرم گم شده

حسِ گرم باهم بودن
بر روی دیوارهای ، بی احساس شده

َدیدم که
سایه ِدوست داشتن و محبت
از عالم رفاقت جدا مانده بود

دیدم که
ریسمان طلایی صلح رحم پاره شده

دیدم
هر کس که از رفاقت دم زد
اولین خنجرش را محکمتر زد

این خلاصه ی حیات بشریت ماست
زندگی که گیر کرده است
بین
دوستی ها

رفتن ها

ماندن ها.......💝💝
دیدگاه ها (۰)

دیوانه چون طغیان کندزنجیر و زندان بشکند🖤🖤🖤

#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم ✌🥀🖤🖤🖤🥀

#اخوان_ثالث 👌

این دنیا، دنیای پذیرش هست، پذیرش خداحافظی‌ها، رفتن‌ها، از دس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط