بچه که بودم ؛
از میانِ آجیل هایِ عید ؛
آن هایی را بیشتر دوست داشتم ؛
که مادرم بالایِ کمد می گذاشت !
من دستم نمی رسید ، آنقدر گریه می کردم ، جیغ می کشیدم و پا به زمین می کوبیدم ،
تا کسی دلش به حالم می سوخت و آنها را به دستم می داد ،
دیگر گریه نمی کردم ، به آجیل هایِ توی دستم نگاه می کردم و تازه می فهمیدم بدونِ آجیل هم می شود بازی کرد و شاد بود ، متوجه می شدم آجیل ها ، همان آجیل هایِ معمولیِ تویِ پیاله هستند نه هیچ چیزِ عجیب و تازه ای !
آن وقت ، آرام می شدم و آن ها را بر می گرداندم ،
اشک هایم را پاک می کردم و می رفتم دنبالِ بازی ام !
حکایتِ خیلی از ماست !
هر چیز و هرکس را که از ما دریغ می کنند ؛
جار و جنجال به پا می کنیم و بهانه می گیریم !
هِی اصرار می کنیم ...
هی تقلا می کنیم ...
به دستشان که آوردیم ، اشتیاقمان از دهان می افتد و بی تفاوت می شویم !
ما همان کودکانِ لج بازِ چند سال قبلیم ، که فقط تغییر سایز داده ایم !

قدرِ هم دیگه رو بدونیم❤

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#mahdisili 🌸🌿

9:32 روزِ سه شنبه
چهارمِ‌فَروردینِ‌هزارُچهارصَـدُیک ..
دیدگاه ها (۰)

نمیدونم شنیدین یا نه؛ میگن وقتی اسب بخواد از رودخونه رد بشه،...

دنبال معنای پیچیده ای از عشق نباشید!عاشق واقعی اینجوریه داره...

قدیما یادش بخیر چه صفایی داشت😍اون ده تومنی و پنجاه تومنی چه ...

قضاوت فقط مخصوصِ خداست.

زندگی نامعلوم

blackpinkfictions پارت ۱۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط