آدمیت مرد

آدمیت مُرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مُرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...

"فریدون مشیری"
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۱۰)

خانواده با حال ( قسمت ششم ) خنداندنِ افراد موجبِ فراموشیمشکل...

وجدان مانند آینه است که نه چاپلوسی می کند و نه تحقیر می نمای...

پیرمردی که ۱۰ نفر از اعضای خانواده اش را در حملات رژیم صهیون...

کسانیکه با دستان و مغز و قلبش ❤️ کار میکند #هنرمند است .#هنر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط