فوات
فوات!
با یه قلب شکسته با خروار ها حسرت راهی خاک شد،
به هالیس گفت داداشش رو دوست داره،
ولی هالیس باور نکرد...
بهش گفت قلبش برای داداشش میتپه،
ولی اون باور نکرد...
و در حالی که تنها کسی بود که به داداشش کمک کرد، جونشو از دست داد!
دیگه مهمه هالیس باور کنه یا نه؟ :)
آخرین خاطره از دیدارش با همه یه بغل بود پر از حس دوست داشتن و حمایت...🫂
اما آخرین دیدارش با هالیس!
یه سیلی نصیبش شد و یه عالمه عقده و غم روی دلش:)
و چه بد که این آخرین دیدار بود،
چه بد که حسرت یه لبخند و تشویق پدربزرگش تو دلش موند و رفت!
چه بد که بابا نشد و رفت:)
چه بد که وصال سیران و فریت و بابا شدن داداش کوچولوش رو ندید و رفت؛
چه بد که کسی قدرشو ندونست و رفت...
نمیدونم، شاید مرگ باهاش خیلی مهربون تر باشه از پدربزرگش...
شاید مرگ مرهمی باشه برای حسرتاش،
شاید رها شد تا غرق در آرامش باشه...
اما حق قلب مهربونش این نبود:)
و اینکه:
"باهم مهربون باشیم❤️🩹"
با یه قلب شکسته با خروار ها حسرت راهی خاک شد،
به هالیس گفت داداشش رو دوست داره،
ولی هالیس باور نکرد...
بهش گفت قلبش برای داداشش میتپه،
ولی اون باور نکرد...
و در حالی که تنها کسی بود که به داداشش کمک کرد، جونشو از دست داد!
دیگه مهمه هالیس باور کنه یا نه؟ :)
آخرین خاطره از دیدارش با همه یه بغل بود پر از حس دوست داشتن و حمایت...🫂
اما آخرین دیدارش با هالیس!
یه سیلی نصیبش شد و یه عالمه عقده و غم روی دلش:)
و چه بد که این آخرین دیدار بود،
چه بد که حسرت یه لبخند و تشویق پدربزرگش تو دلش موند و رفت!
چه بد که بابا نشد و رفت:)
چه بد که وصال سیران و فریت و بابا شدن داداش کوچولوش رو ندید و رفت؛
چه بد که کسی قدرشو ندونست و رفت...
نمیدونم، شاید مرگ باهاش خیلی مهربون تر باشه از پدربزرگش...
شاید مرگ مرهمی باشه برای حسرتاش،
شاید رها شد تا غرق در آرامش باشه...
اما حق قلب مهربونش این نبود:)
و اینکه:
"باهم مهربون باشیم❤️🩹"
- ۱۸.۴k
- ۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط