همش یه بازی بود

همش یه بازی بود😔🥀
یه روزی میام جلو بچت زانو میزنم
میبوسمش و بهش میگم فرشته کوچولو اون دستایی که تو با دستای کوچولوت میگیری یه روزی تو دستای من بود اون کسی که تو بهش میگی بابا یروزی عشق من بود اون مرد همه زندگیه من بود :) فرشته کوچولو تو هیچوقت اندازه من باباتو دوست نداری یه زمانی قرار بود تو ثمره عشق من و بابات باشی قرار بود من مامانت باشم
صدات کنم مامانی دختر قشنگم
به بابات گفته بودم چشمات باید عین من باشه ولی نشد که بشه خدا کنه تقاص دله شکسته منو خدا سر تو در نیاره فرشته کوچولو امیدوارم خدا اشکای منو گرون با بابات حساب نکنه...

💔🙂
#وروجک_لکستان
دیدگاه ها (۱)

‏خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند، دردناکندولی خاطراتی که آدم‌ها...

از لحاظ روحیبه تار شدن چشمامموقع دیدن حرم امام رضا نیازمندم ...

جوانیمون بر میگرده؟؟حسرتای کشیدیم بچه های تو اوج بچگی دارن...

اونقدر روی خودت کار کن و بهتر شو که، آدما مجبور‌ شن دوباره ب...

+حسود حسودددددد تو نمیتونی بیای بیروننننن من میتونم دنیارو ب...

پارت ۱۳ویو نامجون:سریع رفتم بیرون و دیدم مردم دور یه نفر علق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط