سه سال گذشت ولی باد پارادیس هنوز طعم تلخ پیروزی را با

سه سال گذشت، ولی بادِ پارادیس هنوز طعم تلخِ پیروزی را با خود می‌برد. **میکاسا** هر بامداد، پیش از طلوع خورشید، راهی تپهٔ اُکاشا می‌شد. روسری قرمزِ ارن را مثل زره به گردن می‌بست، دسته‌ای میخک سفید ــ نمادِ وداعِ بی‌صدا ــ بر سنگ قبر او می‌گذاشت. گاهی زمزمه می‌کرد: *«دیدی؟ آسمان این‌قدر آبی‌ست که درد می‌کِشد...»*

**آرمین**، با نشانِ ستاره‌ی دریاییِ سفارت بر سینه، بر عرشهٔ کشتیِ صلح ایستاده بود. کاغذهای مذاکره با مارلی در دستش لرزید. چشمانش به افق دوخته شد؛ جایی که دیوارها روزی ایستاده بودند. *«ارن... حقیقت از ترس تو سنگین‌تر است»*، این را در خاطراتش نوشت.

**لیوای** روی نیمکتِ چوبیِ میدان لیبریو چُرت می‌زد. زخم‌هایش التیام یافته بود، اما جای خالیِ دسته‌ی ویژه همیشه تازه بود. صدای خندهٔ **گابی** و **فالکو** که با توپِ چرمی بازی می‌کردند، او را بیدار کرد. نگاهش را برگرداند. *«بچه‌ها... حداقل شما در جهنمِ ما بزرگ نمی‌شوید»*.

پشت تپه، **آنّی** و **راینر** کنار جویباری نشسته بودند. سکوتشان پر از چیزهای ناگفته بود. آنی دستش را به سوی راینر دراز کرد ــ نه برای تسلی، که برای تأییدِ بقا. دورتر، **پیک** با دوربین عکاسی از درخت اُکاشا عکس می‌گرفت؛ یادگاری برای جهانی که ارن با خونش خرید.

سایهٔ پسرِ دیوارها، حتی در صلحِ شکننده، بلندتر از هر درختی بود.
دیدگاه ها (۶)

دارم فشار میخورم از غم اشکککککککککککک*اهمفین فینخب بنده داشت...

احساس بدی نسبت به این دارم

هر چقدرم که زود باشه مهم نیست اماhttps://wisgoon.com/shinich...

https://wisgoon.com/p/EWPSH2L5MJ/پوستش کردم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط