� نان و خرمای شب شهادت 🔸
هر روز، درست وقتی آفتاب کوچهها رو گرم میکرد، پسربچهی کوچک، مشغول بازی با سنگریزهها میشد. لباسی ساده، پایی خاکی، اما دلی زلالتر از باران.
مردی ناشناس، آرام از ته کوچه میآمد… در دستش نان و خرما. با لبخندی که انگار از نور آسمان بود. جلو میآمد، کنار پسرک مینشست، دستان کوچکش را میگرفت و آرام میگفت:
«بخور عزیزم، علی (ع) هم همیشه دست یتیمان را میگرفت…»
پسرک نمیدانست این مرد کیست. فقط دلش گرم بود… به نان، خرما و مهربانیای که بوی پدر میداد.
اما آن شب… کوچه ساکت بود. ماه هم انگار گریه میکرد.
پسر کوچک با چشمهای نگران، دنبال مرد دوید، تمام کوچه را…
تا کسی در تاریکی گفت:
«بچه جان… دنبال کسی نگرد… علی، پدر یتیمان، امشب به آسمان برگشت…»
🕊️ و از آن شب، نان و خرما دیگر نیامد… اما آن لبخند، همیشه توی دلش ماند
#shia #yaali #yahussainع #iran #foryou
هر روز، درست وقتی آفتاب کوچهها رو گرم میکرد، پسربچهی کوچک، مشغول بازی با سنگریزهها میشد. لباسی ساده، پایی خاکی، اما دلی زلالتر از باران.
مردی ناشناس، آرام از ته کوچه میآمد… در دستش نان و خرما. با لبخندی که انگار از نور آسمان بود. جلو میآمد، کنار پسرک مینشست، دستان کوچکش را میگرفت و آرام میگفت:
«بخور عزیزم، علی (ع) هم همیشه دست یتیمان را میگرفت…»
پسرک نمیدانست این مرد کیست. فقط دلش گرم بود… به نان، خرما و مهربانیای که بوی پدر میداد.
اما آن شب… کوچه ساکت بود. ماه هم انگار گریه میکرد.
پسر کوچک با چشمهای نگران، دنبال مرد دوید، تمام کوچه را…
تا کسی در تاریکی گفت:
«بچه جان… دنبال کسی نگرد… علی، پدر یتیمان، امشب به آسمان برگشت…»
🕊️ و از آن شب، نان و خرما دیگر نیامد… اما آن لبخند، همیشه توی دلش ماند
#shia #yaali #yahussainع #iran #foryou
- ۲.۹k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط