بیدارشدمباقطعهایریادرکف

#بیدار_شدم_با_قطعه‌_ای_رؤیا_در_کف،
و ندانستم با آن چه کنم.
پس به دنبال قطعه‌ای بیداری گشتم
تا آن را لباسِ قطعه‌رؤیا کنم،
اما قطعه‌رؤیا دیگر آن‌جا نبود.
حال قطعه‌ای بیداری در کف دارم
و نمی‌دانم با آن چه کنم.
مگر آن‌که دستانی دیگر بیابم
که بتوانند با آن به درونِ رؤیا درآیند.

من پرنده‌یی دارم سیاه‌رنگ
تا در شب پرواز کند.
و برای پروازِ در روز
پرنده‌یی دارم خالی.

اما پی بردم
که این دو توافق کرده‌اند
که باهم در یک لانه‌ آشیان کنند،
در یک تنهایی،

این است که گاهی،
لانه‌شان را از آن‌ها می‌گیرم،
تا ببینم چه می‌کنند
هنگامی که بازگشت ندارند.

بدین‌سان دریافتم
طرحی باورنکردنی را:
پروازِ بی‌قیدوشرط
در گشوده‌گیِ مطلق...
دیدگاه ها (۳)

#بانو_با_نگاه_باستانی_ات_خدا_سبز_می_شوداز شاخه های هر درختآه...

#نہ_من_آنم_ڪہ_تورا_زود_فراموش_ڪند نه تو آنی ڪہ مرا خستہ وخام...

#روی_کدام_بند_تنهایی_ام_را_پهن_کنم_که_باد_با_خودش_ببرد...

#از_صبح‌های_دور_از_تو_نگویمکه مانند است به شبکه مانند است به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط