👈✔️ادامه ماجرا👇
🌀👈بالأخره وبعدازکلی اصرار به خانواده راضیشون کردم که اجازه بدن با هدیه ورعنا ۳روز بریم شمال،البته قرار نبودبفهمن که یه کلبه گرفتیم وسط جنگل، فکرمیکردن قراره باتور بریم،اگه می‌دونستن قطعآ نمیزاشتن که من برم،
خلاصه باماشین هدیه راه افتادیم وکلی توراه مسخره بازی درآوردیم،وخوش گذروندیم،ازشهرخارج شدیم ورسیدیم به جایی که جنگل شروع میشد،هدیه خودش این کلبه روهماهنگ کرده بود،آدرس روهم خودش دقیق میدونست،همه چیز خوب بنظر میرسیدتااون لحظه که وارد جاده خاکی شدیم،ته دلم ناخودآگاه یچیزی میلرزید،بارون تازه قطع شده بود وبوی نم خاک همه جاپخش شده بود،هدیه پشت فرمون بود،ورعنا ازذوق همش جیغ میکشید،
(ببینید چه هوایی ،عجب جایی پیدا کردی هدیه)
لبخند زدم خودمم ذوق داشتم،
فک میکردم ۳روز بدون موبایل بدون استرس،فقط ما وجنگل چی بهترازاین!!
کلبه دقیقا همون چیزی بودکه هدیه توعکساش نشونمون داده بود،
یه خونه قدیمی چوبی،یه ایوان کوچیک،وچنتا درخت قطور،دورش حلقه زده بودن،
اونشب تادیروقت نشستیم دورآتیش وقصه گفتیم،
خندیدیم،دمنوش خوردیم،ته دلم حس عجیبی داشتم ولی بروی خودم نیاوردم،
شب دوم اما نمیشدانکارش کرد،
حدودای ۳صبح ازخواب پریدم،یه صدای ضعیف شبیه خردشدن شاخه ازپنجره اومد!!نفسم روحبس کردم وپرده روآروم کنارزدم،..یه سایه...ینفر...همون نزدیکی وسط مه ایستاده بود ونگاهم می‌کرد!!قلبم اومدتودهنم،سریع بقیه روبیدارکردم! رعنا غرغر کرد،هدیه گفت خیال برداشته منو! ،ولی صبح وقتی ردپای گلی رو،تادم ایوان دیدیم هممون ساکت شدیم،،بیخیال شدیم،وگفتیم حالاکه انقدرپول دادیم بزارشب آخر،روهم خوش بگذرونیم،وفردااول وقت گازشومیگیریم،ومیریم خونه،،صبح توی جنگل دور زدیم وناهاردرست کردیم،تااینکه شب شد،وزودگرفتیم خوابیدیم،که صبح زودبیدارشیم،یه ساعتی نگذشته بود که یه صداازسمت جنگل میومد،!انگاره‌انگاریکی عمدا راه می‌رفت،که مابشنویم!!یه صدای صحبت کردن ازدورترمیومد،شبیه پچ پچ کردن!،۳تامون بیدارشدیم ودیگه مطمئن شدیم که یچیزی هست،! هدیه گفت::"احتمالا محلی هان چیزی نیست:" "رعناگفت،من دارم میترسم درهاروقفل کنیم:"! من بلند شدم ودرارو قفل کردم،ولی چه فایده ایی داشت ،کسی اگه میخواست بیادتو،درچوبی مانعی براش نبود":اونطرف کلبه یه درچوبی بود،سه تامون بلندشدیم رفتیم سمت اون،دریه قفل آویزبهش آویزون بود،،کلیدی ازش نداشتیم هرجوری بودشکستیمش وازکلبه زدیم بیرون،وقتی رسیدیم پشت کلبه صدای ضربه زدن به درومیشنیدیم،!ازکنارکلبه حرکت کردیم،چیزی که دیدیم موبه تن هر۳تامون سیخ شد،۲نفرآدم ویه وانت پارک شده کناررودخونه ومشغول کشیدن بسته های سنگین ازروی وانت به زمین بودن،!تنهاکاری که بایداون لحظه انجام میدادیم،یه کاربود،(فرار) اگه مارومیدیدن دیگه تموم بودیم، بارون گرفته بودزمین خیس ولیزبود،هرقدمی برمیداشتیم،صدامیداد،پشت سرمون صدای دویدن اومد،چراغ قوه روی درختهاتکون میخورد،":یکیشون دادزد،جایی نمیتونیدفرارکنید!! بدون اینکه برگردم،دست هدیه روکشیدم و دویدیم، ،توی تاریکی،بین شاخه ها وگل و لای فقط میدویدیم،،صدای نفس هامون با بارون قاطی شده بود،یجاپاهام سریدوافتادم،سرم خوردبه ریشه یه درخت،دنیاسیاه شد،ولی فقط برای یلحظه رعنا برگشت،دستموگرفت وکشیدوباگریه دادزد:":بلندشو رویا دارن میرسن!"ازدور یه نوردیدیم ماشین یه وانت دیگه،":باآخرین جونم خودموپرت کردم جلوش،دستاموتکون دادم،،پیره مردی که راننده بود،اولش ترسیدخواست گازبده،وبره،":اما اماوقتی چهره خیس و،وحشت زده مارودیدترمزکرد،پریدیم عقب وانت تولحظه ایی که پیرمردحرکت کرد،نفس عمیقی کشیدیم،اماوقتی به پشت سر نگاه کردم دیدم،دوتامرد درست پشت سرمون توجاده وایساده بودن!" یکیشون چاقوتودستش برق میزد،چشم توچشم شدیم،تاسرموچرخوندم به بقیه بگم،ازجاده غیب شدن"!پیره مرد راننده تومسیرخیلی پرسوجوکرد،ومارو رسونداولین کلانتری،وماهم همه چیز رو بهشون گفتیم،"۳روزبعدپلیسا کلبه رومحاصره کردن،توی وانت پارک شده کناررودخونه چنتاکیسه پیداکردن،:"ویه دفترچه پرازاسم دخترایی که دیگه هرگزبرنگشته بودن"!من،رعنا،هدیه فقط به اندازه یه تصمیم اشتباه بایلحظه مکث نکردن،میتونستیم تبدیل بشیم به،یکی ازاون اسم ها:"فکرکردم کابوس تموم شده فکرکردم نجات پیدا کردیم،امااشتباه میکردم!:"یه هفته بعد توی خونه وقتی هنوزازکابوس های شبانه خلاص نشده بودم،یه بسته کوچیک پستی رسیدبدون فرستنده:!بازش که کردم دستام یخ زد:!داخل جعبه یه تیکه چوب ازایوون کلبه بود:" ویه برگه کوچیک که روش باخودکارقرمزنوشته بود،:(دفعه بعد انقدرخوش شانس نخواهی بود)
تامدتی فقط خیره شده بودم به نوشته،انگارمغزم یخ زده بود،،
👈👈 ((ادامه ماجرا،داخل کامنت نوشته شده)) ✔️
#پیج_وحشت_بهنام
دیدگاه ها (۴)

✔️🌀 این ماجرا، بنا به گفته نگهبانان شیفت شب،دراین پارکینگ طب...

☠️🌀 ( نگهبان شیفت شب درقبرستان بی بی سکینه کرج بارها مدعی شد...

🌀☠️ اگه میخوای بیشتر درمورد مسائل ماورایی وحقایق وداستانهای ...

✔️⭕️ این ماجرا کاملا#واقعیه و حقیقت داره،و مردم محلی این منط...

می دونی عصر پاییز باشه توی جنگل های شمال توی یه کلبه دنج چوب...

گفتم دلم میخواد یه دختر داشته‌باشم با تو. از توی تراس گفت چی...

فراتر از مدرسه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط