سلام

سلام
شب جمعه که گذشت حالی نبود برای رفتن بر سر مزار پدر در همین حال سر درگم بودم که پدر خواندم زنگم زدو مهمان کرد بر سر سفری دوست تا ظهر بهشت زهرا بودیم بعد از نهار مرا برد پشت مخابرات دیالمه سقاخانه کوچکی میان خیابان فریی دوتا شمع روشن کرد ومانند شمع ها اب شد جوری می‌گریست که من وپسر گوچکم هم گریمان گرفت بعد هم بردمش سراه افسری سوار ماشین کردم وراهی خانه شد تا به خانه رسیدیم پسرم گفت داروهایش جا ماند است هنوز توی این بیست وشش سالی که مهر پدریش بر سرم هست ندیده بودم که چنین حال زاری داشته باشد ماهی یک بار به تهران می آید نصف روزش در بهشت زهراست ونصف دیگرش در خیابان ری سر گردان به دنبال خود میگردد
دیدگاه ها (۴)

سلام خدایا شکرت امشب مادر بزرگ شدم

سلام

سلام

سلامدیداری که به دیدار تو نشاندم حبس است در باده که نخوردهبر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط