عاشقانه

ناگهان با لبخندي از راه رسيدي
و من نديدم از سر كدام كوه پائين پريدم
چقدر بايد پرواز مي كردم
از كدام اقيانوس بايد مي گذشتم
كدام ساعت شني را بايد كوك مي كردم
تا به خنده ي تو برسم
پاهايم نفرين شده ي اين زمان عقيمند
كه از هر راهي رفتم
بيراهه اي بود براي به تو نرسيدن
در كافه اي كه اولين قرارمان بود
نشسته ام
كنار آخرين شعري كه نگفتم
از آسمان چكه مي كني
در زير سيگاري غمگيني كه هزار بار
مردي را در آن دفن كرده ام
زيباترين
دلم براي يكي نشدنمان مي گيرد
مثل همين الان كه باران مي بارد
و هيچ خياباني نيست كه خاطرم را خيس كند.
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه

عاشقانه

کعبه ای را میشناسم چون کمندی در شکارمی کشد هر سو که خواهد ای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط