بسم الله الرحمن الرحیم
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم
🔵 میخواهم خدا را درحالی ملاقات کنم که معدهام از غذا پر نباشد
✅ آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی رحمتاللهعلیه: آن ماه مبارکی که حضرت به ضربت ابنملجم مبتلا شد، مرحوم آَقاشیخعباس نوشته که شب سیزدهم بود، بالای منبر بود و دو تا فرزندانش هم دست راست و دست چپ منبر نشسته بودند. رویش را سمت امام مجتبی صلواتاللهعلیه کرد و فرمود: یا ابامحمد، چند روز از ماه رمضان گذشته است؟ عرض کرد: سیزده روز. رویش را به این طرف، به طرف امام حسین صلواتاللهعلیه کرد و گفت: چقدر دیگر باقی است؟ به پدر عرض کرد: هفده روز. فکری کرد و گفت: این همان ماه رمضانی است که به من خبر دادهاند.
✅ آن ماه رمضان، برای افطار، هر شب منزل یکی از فرزندانش میرفت. شب نوزدهم منزل امّکلثوم بود. امّکلثوم خودش میفرماید: پدرم آمد و به نماز ایستاد. تصریح نکرده که غروب آمده یا مغرب آمده، ولی این عبارت دلالت دارد. دیگر به نشستن نرسید، آمد و وضو هم داشت دیگر، شروع کرد به نماز خواندن.
✅ میگوید: من هم یک سفره برای پدرم حاضر کردم و در این سفره نان گذاشتم و یک ظرف شیر گذاشتم و یک ظرف نمک. پدرم نمازش تمام شد. تعارف کردم گفتم: بفرمایید افطار کنید. آمد و همین که چشم او به این سفره افتاد، فرمود: دخترم، تو تا به حال کی دیده بودی من سر سفرهای بنشینم که سه تا خوراکی در آن باشد؟ نان و شیر و نمک. امکلثوم میگوید: من چیزی نگفتم و رفتم نمک را بردارم، گفت: نه! نمک را برندار، شیر را بردار.
✅ دست برد، یک دست به نمک زد و زد به زبانش و دست برد نان را یک تکه برداشت و در دهانش گذاشت. دو تا یا سه تا تکه برداشت و خورد، رفت کنار. دوباره به نماز مشغول شد.
✅ گفتم: پدرجان، آخر با سه تا تکه نان افطار میکنید؟ شما روزه بودهاید. فرمود: میخواهم خدا را ملاقات کنم در حالی که معدۀ من از غذا پر نباشد. نالۀ امکلثوم بلند شد.
✅ عرض کرد: بابا این چه فرمایشی بود کردی؟ فرمود: دیگر از دهانم خارج شده، کار تمام است. دو رکعت نماز میخواند و میرفت از اتاق بیرون، به ستارهها نگاه میکرد، میفرمود امشب همان شبی است که به من وعده دادهاند. دروغ نمیگویم و دروغ نگفته آن کسی که به من گفته. ببینید این امکلثوم چه حالی پیدا میکند وقتی این فرمایشات را از پدر میشنود.
🔵 میخواهم خدا را درحالی ملاقات کنم که معدهام از غذا پر نباشد
✅ آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی رحمتاللهعلیه: آن ماه مبارکی که حضرت به ضربت ابنملجم مبتلا شد، مرحوم آَقاشیخعباس نوشته که شب سیزدهم بود، بالای منبر بود و دو تا فرزندانش هم دست راست و دست چپ منبر نشسته بودند. رویش را سمت امام مجتبی صلواتاللهعلیه کرد و فرمود: یا ابامحمد، چند روز از ماه رمضان گذشته است؟ عرض کرد: سیزده روز. رویش را به این طرف، به طرف امام حسین صلواتاللهعلیه کرد و گفت: چقدر دیگر باقی است؟ به پدر عرض کرد: هفده روز. فکری کرد و گفت: این همان ماه رمضانی است که به من خبر دادهاند.
✅ آن ماه رمضان، برای افطار، هر شب منزل یکی از فرزندانش میرفت. شب نوزدهم منزل امّکلثوم بود. امّکلثوم خودش میفرماید: پدرم آمد و به نماز ایستاد. تصریح نکرده که غروب آمده یا مغرب آمده، ولی این عبارت دلالت دارد. دیگر به نشستن نرسید، آمد و وضو هم داشت دیگر، شروع کرد به نماز خواندن.
✅ میگوید: من هم یک سفره برای پدرم حاضر کردم و در این سفره نان گذاشتم و یک ظرف شیر گذاشتم و یک ظرف نمک. پدرم نمازش تمام شد. تعارف کردم گفتم: بفرمایید افطار کنید. آمد و همین که چشم او به این سفره افتاد، فرمود: دخترم، تو تا به حال کی دیده بودی من سر سفرهای بنشینم که سه تا خوراکی در آن باشد؟ نان و شیر و نمک. امکلثوم میگوید: من چیزی نگفتم و رفتم نمک را بردارم، گفت: نه! نمک را برندار، شیر را بردار.
✅ دست برد، یک دست به نمک زد و زد به زبانش و دست برد نان را یک تکه برداشت و در دهانش گذاشت. دو تا یا سه تا تکه برداشت و خورد، رفت کنار. دوباره به نماز مشغول شد.
✅ گفتم: پدرجان، آخر با سه تا تکه نان افطار میکنید؟ شما روزه بودهاید. فرمود: میخواهم خدا را ملاقات کنم در حالی که معدۀ من از غذا پر نباشد. نالۀ امکلثوم بلند شد.
✅ عرض کرد: بابا این چه فرمایشی بود کردی؟ فرمود: دیگر از دهانم خارج شده، کار تمام است. دو رکعت نماز میخواند و میرفت از اتاق بیرون، به ستارهها نگاه میکرد، میفرمود امشب همان شبی است که به من وعده دادهاند. دروغ نمیگویم و دروغ نگفته آن کسی که به من گفته. ببینید این امکلثوم چه حالی پیدا میکند وقتی این فرمایشات را از پدر میشنود.
- ۸.۸k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط