" آخرین روز "
PART : 1
_ چه بلایی سرت اومده دختر؟
+ هیچی بیا تو
_ هوف تا کی میخوای پنهونش کنی؟چرا بهم نمیگی؟
+چیزی نشده فراموشش کن
_ همشم اینو میگی
+ .... بازی کنیم؟
_ اره اره...جرعت حقیقت خوبه؟!
+ باش
دختر بطری را اورد و چرخوند... .
روی کلارا افتاد
_ جرعت یا حقیقت؟
+ حقیقت
_ حالت خوبه؟
+ نه
فلورا سریع بطری رو چرخوند تا کلارا دیگه ادامه نده و....
بازم بطری روی اون افتاد
_ جرعت یا حقیقت؟
+ جرعت..
_ دستاتو ببینم
+ هی بسه این چه سوالیه
_ همینه که هست
کلارا به زور دستای فلورا رو نگاه کرد
_ اینا چیه (داد)
+ چیزی نیست
_ چیزی نیست؟نمیبینی چیکار کردی با خودت؟
+ بسه ولم کن
کلارا توی اشپز خونه بود و داشت غذا درست میکرد... هردوتاشون خیلی خسته شده بودن.... .
کلی فیلم نگاه کردن و بیرون رفتن
فلورا توی اتاق بود . . . روی تخت خودشو انداخته بود و دوباره داشت فکر میکرد...خاطرات توی ذهنش تکرار میشدن.... .
کم کم بغش گرفت...
اروم قطره اشکی از چشماش افتاد...سریع پاکش کرد...سوییشرتشو پوشید..جدیدا بدنش سرد میشد.... .
کلارا وارد اتاق شد
_ بیا شام اوردم
+ مرسی
_ چرا صدات گرفته؟
+...هیچی
کلارا میدونست که وقتی اون گریه میکنه صداش میگیره...
_ بیا ببینم
دختر اونو تو اغوش کشید...فلورا بغضی که داشتو سعی کرد غورت بده ولی فایده نداشت...کم کم اشکاش شروع به پایین اومدن کردن
بدنش لرزید...
یه دل سیر توی بغل گرمی گریه کرد..
_ مطمئنی نمیخوای چیزی راجبش بهم بگی؟
+ اوهوم
_ هوف..بیا شام
اونا شام خوردن و کلارا پیش دختر خوابید..
فلورا سریع به خداب عمیقی فرو رفت...کلارا میدونست چقدر دختر داره اذیت میشه..دستشو اروم روی موهاش گذاشت... .
موهای دختر رو نوازش کرد...
ساعت سه شب بود که فلورا از خواب پرید ؛ روی تخت نشست و نگاهی به کلارا انداخت...
بوسه ای به صورتش زد و به سمت گوشیش حرکت کرد
ادامه دارد
PART : 1
_ چه بلایی سرت اومده دختر؟
+ هیچی بیا تو
_ هوف تا کی میخوای پنهونش کنی؟چرا بهم نمیگی؟
+چیزی نشده فراموشش کن
_ همشم اینو میگی
+ .... بازی کنیم؟
_ اره اره...جرعت حقیقت خوبه؟!
+ باش
دختر بطری را اورد و چرخوند... .
روی کلارا افتاد
_ جرعت یا حقیقت؟
+ حقیقت
_ حالت خوبه؟
+ نه
فلورا سریع بطری رو چرخوند تا کلارا دیگه ادامه نده و....
بازم بطری روی اون افتاد
_ جرعت یا حقیقت؟
+ جرعت..
_ دستاتو ببینم
+ هی بسه این چه سوالیه
_ همینه که هست
کلارا به زور دستای فلورا رو نگاه کرد
_ اینا چیه (داد)
+ چیزی نیست
_ چیزی نیست؟نمیبینی چیکار کردی با خودت؟
+ بسه ولم کن
کلارا توی اشپز خونه بود و داشت غذا درست میکرد... هردوتاشون خیلی خسته شده بودن.... .
کلی فیلم نگاه کردن و بیرون رفتن
فلورا توی اتاق بود . . . روی تخت خودشو انداخته بود و دوباره داشت فکر میکرد...خاطرات توی ذهنش تکرار میشدن.... .
کم کم بغش گرفت...
اروم قطره اشکی از چشماش افتاد...سریع پاکش کرد...سوییشرتشو پوشید..جدیدا بدنش سرد میشد.... .
کلارا وارد اتاق شد
_ بیا شام اوردم
+ مرسی
_ چرا صدات گرفته؟
+...هیچی
کلارا میدونست که وقتی اون گریه میکنه صداش میگیره...
_ بیا ببینم
دختر اونو تو اغوش کشید...فلورا بغضی که داشتو سعی کرد غورت بده ولی فایده نداشت...کم کم اشکاش شروع به پایین اومدن کردن
بدنش لرزید...
یه دل سیر توی بغل گرمی گریه کرد..
_ مطمئنی نمیخوای چیزی راجبش بهم بگی؟
+ اوهوم
_ هوف..بیا شام
اونا شام خوردن و کلارا پیش دختر خوابید..
فلورا سریع به خداب عمیقی فرو رفت...کلارا میدونست چقدر دختر داره اذیت میشه..دستشو اروم روی موهاش گذاشت... .
موهای دختر رو نوازش کرد...
ساعت سه شب بود که فلورا از خواب پرید ؛ روی تخت نشست و نگاهی به کلارا انداخت...
بوسه ای به صورتش زد و به سمت گوشیش حرکت کرد
ادامه دارد
- ۱۴.۴k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط