یاد یه خاطره قدیمی افتادم
کلاس سوم بودم یه موتوری تو راه برگشت از مدرسه زد بهم
همه جمع شده بودن دورم فکر کنم دست و پام کبود شده بود
بعد پاشدم رفتم خونه و هیچی به مادرم نگفتم
تا غروب که یکی از بچه ها با مادرش اومده بود در خونه حالمو بپرسه
وقتی مامان و بابام فهمیدن چی شده از تعجب شاخ در آورده بودن
میگفتن چرا به ما نگفتی بچه؟ و من اینجوری بودم که خوب ترسیدم دعوام کنید! (احساس گناه میکردم)
حالا تصور کنید بچه هایی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن همین حس رو دارند
و بی دلیل احساس گناه میکنند و به بقیه از بلایی که سرشون میاد چیزی نمیگن
کاش طوری با بچه هامون رفتار کنیم که ترسی از گفتن این مشکلات بهمون نداشته باشن.

#Good_Evening
#Summer
دیدگاه ها (۰)

تو ایستگاه مترو دروازه دولتحدود ساعت۱۷یه دختر بچه شروع کرد ب...

دنیا خیلی کوچک است عزیزمشاید یک روز، حوالیِ انقلابکه خسته از...

زندگی شبیه به خانه‌ایست با هزاران پنجره،دلت را به‌سوی هر کدا...

وقتی زندگی، چیز زیادی به شما نمی دهد،به خاطر این است که شما ...

خیلی زود یاد گرفتم که عضو یه اقلیتم. مخصوصا که #مدرسه سفیدپو...

خیلی زود یاد گرفتم که عضو یه اقلیتم. مخصوصا که مدرسه سفیدپوس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط