میترسم دیدن این هوا هم برامون حسرت بشه :)
یادش بخیر، زمستونای قدیم چه صفایی داشتن! بچه بودیم خوب یادمونه... یه شب میخوابیدیم توی اون سرمای دلهرهدار، صبح که پاشدیم میدیدیم دنیا واژگون شده؛ همه چی روپوش سفید پوشیده بود.
پشتبامها هم که اون موقعا قیرگونی بود، اصلاً تحمل بارو نداشت. با هر بارش، برف بالا جمع میشد. مجبور بودیم هر سهچهار ساعت یه بار با همون پاروهای چوبی بریم بالا و پشتبام رو خلاص کنیم. برفا رو میریختیم پایین تو کوچه، اونقدر که گاهی تا نزدیکای عید، توی کوچهمون یخبندان بود!
کارِ درست این بود که بعد از پشتبام، برسیم به در حیاط. هر خونهای جلوی در خودش رو پارو میزد تا یه راه برا عبور و مرور همسایگان باز بشه. این کار یه جورایی وظیفهٔ اخلاقی بود، وگرنه آدمها توی خونههاشون گیر میافتادن.
اون روزها خبری از دنیای مجازی و این همه رسانه نبود؛
هیچ پیامی نمیاومد که مدارس تعطیل شد
با هزار زحمت، با چکمههای خیس و پاهای یخزده، از میان برف و باد خودمون رو به مدرسه میرسوندیم.
گاهی با برفکوبی و شوخی و خنده، راه رو باز میکردیم تا برسیم به کلاس.
زنگ اول هنوز صدای معلم توی گوشمون بود که تازه از دفتر خبر میرسید:
مدارس تعطیله، برید خونه!
و ما با همون دل خوش و لباسهای نمگرفته، توی برف برمیگشتیم…
خسته، ولی خوشحال از اینکه یه روزِ برفیِ واقعی رو زندگی کردیم.
راستی راستی، اون موقع با اینهمه سرما و امکانات کم مثلاً با همون بخاریهای نفتی دودزا آدمها طاقت بیشتری داشتن. الان با اینهمه لباس گرم و سیستمحرارتی، بازم آدم از سرما میلرزه!
فک کنم قضیه فرق میکرد... اون موقع دلها به هم نزدیکتر بود. آدمها برای هم برفروبی میکردن، برای هم راه باز میکردن و با یک دیگه زندگی میکردن. شاید گرمای اصلی، از توی همون دلها میاومد... گرمایی که این روزا کمتر پیداش میکنیم.
یادش بخیر، زمستونای قدیم چه صفایی داشتن! بچه بودیم خوب یادمونه... یه شب میخوابیدیم توی اون سرمای دلهرهدار، صبح که پاشدیم میدیدیم دنیا واژگون شده؛ همه چی روپوش سفید پوشیده بود.
پشتبامها هم که اون موقعا قیرگونی بود، اصلاً تحمل بارو نداشت. با هر بارش، برف بالا جمع میشد. مجبور بودیم هر سهچهار ساعت یه بار با همون پاروهای چوبی بریم بالا و پشتبام رو خلاص کنیم. برفا رو میریختیم پایین تو کوچه، اونقدر که گاهی تا نزدیکای عید، توی کوچهمون یخبندان بود!
کارِ درست این بود که بعد از پشتبام، برسیم به در حیاط. هر خونهای جلوی در خودش رو پارو میزد تا یه راه برا عبور و مرور همسایگان باز بشه. این کار یه جورایی وظیفهٔ اخلاقی بود، وگرنه آدمها توی خونههاشون گیر میافتادن.
اون روزها خبری از دنیای مجازی و این همه رسانه نبود؛
هیچ پیامی نمیاومد که مدارس تعطیل شد
با هزار زحمت، با چکمههای خیس و پاهای یخزده، از میان برف و باد خودمون رو به مدرسه میرسوندیم.
گاهی با برفکوبی و شوخی و خنده، راه رو باز میکردیم تا برسیم به کلاس.
زنگ اول هنوز صدای معلم توی گوشمون بود که تازه از دفتر خبر میرسید:
مدارس تعطیله، برید خونه!
و ما با همون دل خوش و لباسهای نمگرفته، توی برف برمیگشتیم…
خسته، ولی خوشحال از اینکه یه روزِ برفیِ واقعی رو زندگی کردیم.
راستی راستی، اون موقع با اینهمه سرما و امکانات کم مثلاً با همون بخاریهای نفتی دودزا آدمها طاقت بیشتری داشتن. الان با اینهمه لباس گرم و سیستمحرارتی، بازم آدم از سرما میلرزه!
فک کنم قضیه فرق میکرد... اون موقع دلها به هم نزدیکتر بود. آدمها برای هم برفروبی میکردن، برای هم راه باز میکردن و با یک دیگه زندگی میکردن. شاید گرمای اصلی، از توی همون دلها میاومد... گرمایی که این روزا کمتر پیداش میکنیم.
- ۱۰.۲k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط