میدونی یه جاهایی از زندگی یه مرحله ای از زندگی میرسه که خ

میدونی یه جاهایی از زندگی یه مرحله ای از زندگی میرسه که خیلی خسته میشی از بودن با آدما از توجه به دردات اونجاس تصمیم میگیری هم فرار کنی و هم زمان به مبارزت ادامه میدی و دنیای انسانی خیلی خسته کننده میشه یه دید کامل به زندگی و آدما پیدا میکنی همه چی برات واضحه به تهش فکر میکنی میبینی تنهایی پس اگه قراره یه روز تنها باشی شروع میکنی به فرار کردن و فاصله گرفتن از همه اینکه آسیب میبینی همچنان پشت سر هم
ولی دیگه اهمیتی نداره که آسیب میبینی چون برات عادی شده دیگه ترجیح میدی حرفی نزنی و فقط سکوت کنی و تنهایی تو دنیای خودت غرق شی تو تنهایی و تاریکیو انتخواب میکنی و میشی آدمی که یه روز ازش بدت میومد و یه حس تنفر نسبت به همه آدمای درورت داری و دیگه هیچی اهمیتی نداره ...!(:
دیدگاه ها (۲۸)

+میدونی چیشد؟ _چیشد؟+بهش گفتم پشیمونم، گفتم میخوام برگردم پی...

+پس تصمیم گرفتی روزی خدات رو ببوسی؟-درسته،اگر خدایی باشه که ...

اگر یک نفر واقعا دوستت‌ داشته‌ باشد،فرقی نمی‌کند چقدر با انس...

#دوست داشتن، چیزی شبیه به #گم شدنه، توی یه #آدم دیگه...حالا ...

آره من خیلی برات زیاده روی کردم...تو من و فروختی به کسی که ک...

دو پارتی جونگکوکتو یه مامور مخفی هستی و متوجه شدی که یه خلاف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط