ی روز ی پدر و دختری رفتن بازار دختر یهو ایستاد پدرش گفت د

ی روز ی پدر و دختری رفتن بازار دختر یهو ایستاد پدرش گفت دخترم بیا بریم چرا ایستادی دختر گفت پدر من میخواهم از آن دست فروش لباس هایم را بخرم پدر گفت جان پدر میرویم گران ترین لباس را برایت میخرم اینجا نمیشود دخترک آرام نگرفت پا به زمین می کوبید و می‌گفت الا و بلا همین ...!
میدانم بنجلم اما بانو مرا بخر میدانم جنس نامرغوبم اما مرا بخر...💔
گر دخترکی پیش پدر ناز کند
گره کرب و بلای همه را باز کند
💔💔
اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
دیدگاه ها (۰)

شاید طنز اما گواه خیلی چیزهاست..😐

استغفرالله ربی اتوب و الیهاستغفرالله ربی اتوب و الیهاستغفرال...

گفت قلبم را میدهم عشقت را بده گفتم نهگفت چشم هایم را میدهم ع...

اینه رهبر ما..❤️ درد های عالم را خریدارم میکشم به دوش من غم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط