شبی درکنج میخانه گرفتم تیغ در دستم

شبی درکنج میخانه گرفتم تیغ در دستم
بگفتم خالقا یارب تو فکر کردی که من مستم
کجای تو چه هستی تو چه میخواهی تو از قلبم
تو از مستی چه میدانی تو از عمرم چه میجویی تو فرعون را خدا کردی
تو شیرین را زفرهادش جدا کردی
سپردی تیغ به ظالم به مظلومان جفا کردی
به آن شیطان خونخوار ت تو ظلمت را عطا کردی
مرا از عشق دیرینم سوا کردی
سپس گوی نشو کافر تو فکر کردی که منم ستم
خداوندا اگر روزی عزیزت را کسی دیگر زمینی در بغل گیرد تو آیا همچومن از صبر ایوبت با قرآن جاویدت سخن آری
توبی پرده کفر خواهی گفت نخواهی گفت
خداوندا غرورم را هوس بازان شکستن وجوانیم را گرفتن هنوزم پای می کوبن ومیرقصند
عجب دنیای بی رحمیست دنیایت 🥀🖤🖤🥀💔💔💔💔🥀🥀🥀🥀💔💔🖤🖤🖤
دیدگاه ها (۰)

با اجازه غزل تازه فدایت کردمبرسر سجده نه، در شعر دعایت کردمب...

فصل‌ها در طبیعت و درختان هرروز نومیشودولی در انسان نه کودکی ...

عاقبت روزی مزار سرد من معبد دنجی برایت می‌شودعکس من با آخرین...

عاشقی درد قشنگی ست دوایش نکنیدعشق دردل که افتاد رهایش نکنیدگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط