ادم فضایی تنها تو اتاقش نشسته بود و کتاب ترسناک میخوند ا

ادم فضایی تنها تو اتاقش نشسته بود و کتاب ترسناک میخوند. اونقدر از کتابی که میخوند ترسیده بود که رنگش سبز کبود شده بود ، نفس عمیقی کشید، کتاب رو گذاشت روی میز و پتو رو تا سرش بالا کشید و همینطور که داشت از ترس می‌لرزید سعی میکرد به خودش دلداری بده. همش با صدای لرزون به خودش می‌گفت :‌ نه انسانها واقعیت ندارند.
دیدگاه ها (۰)

rain>>>> تنها دلخوشی زندگیماینو یادت باشه ‌؛ هیچوقت نمیتونی...

دل بستن مث پرت کردن ی سنگ تو دریاستدل کندن مث پیدا کردن همون...

علاقه‌به‌موسیقیِ‌بیکلام:

مآهِ من!

پارت : ۱۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط