چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند
دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت
همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری


#صبحتون_پراز_حس_خوش_زندگی💙💫


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیدگاه ها (۱)

می شود در همین لحظهاز راه برسی وجوری مرا در آغوش بگیریکه حتی...

چقدربغض‌این‌بیت‌زیاده...چگونـــــــہ فراموشت‌کنـــــــــــــ...

همیشه از فاصله متنفر بودم.فاصله ترسناک ترین اتفاقیه کهمیتونه...

دلم آنقدر خسته و شکسته استکه میخواهمگوشه ای پشت به دنیازانوه...

برو بمیربمیر بمیر بمیر بمیر بمیر تو لیاقت شونو نداری! فقط ب...

چند ده سال بعد شده. تنها در ساحل خلوت نوشهر قدم می زنی. با خ...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط