دوستان بابت نبودن عذر می خوام
دوستان بابت نبودن عذر می خوام...🙏🏻
دلیل نبودم اینه که گوشیم و عوض کردم و رمانم کاملا پرید!
بعد به کلی بدبختی تونستم رمانم و از توی اون برنامه ایی که می نوشتم برگردونم🗿
خلاصه که سکته ناقص زده بودم🤝🏻
از رمان لذت ببرید🤗
#رمان_مافیایی
"ندا"
مامان_ خب...
امروز عشق مامان دلش می خواد بخوره...؟
_اووووو مامان جون ماروو...
تو هر چی بپزی من می خورم مامان عزیزممم...(خنده)
کیان و کیارش و کیوان و کیاوش_مامان...!؟!؟!
ما چی پس...!؟!؟!؟
"ندا...ندا...بیدار شو..."
ها...؟این صدای کیه...؟
شبیه صدای سوفیاست...
صداش هست ولی خودش نیست...
"ندا بلند شو...لطفا وقت نداریم...
پاشو...
وگرنه اون میاد...(نگران)"
اون؟
اون کیه...
اون کی بود؟
فکر کن فکر کن...
اها...یادم اومد...اون... همونی که مارو دزدیده بود...
وایسا...پس اینا چیه؟
"ندااااااااااا"
_هینننننننن...
گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم...
اینجا...
بیمارستانه؟
آنا_وای بهوش اومدی...
حالت خوبه؟(همچنان اشکش دمه مشکشه)
سوفیا_دختره ی روانی داشتم سکته می کردمممم(اینم که طبق معمول عصبیه)
_چـ چی میگین شما ها...؟(اینم که کلا تو باغ نیست)
سوفیا_تویه...احمق..
تب کرده بودی و دمای بدنت هم خیلی بالا بود...
برا همین اوردیمت بیمارستان...
یهو بوم...
در محکم کوبیده شد به دیوار...
گراهام_پاشین وقته رفته...
سوفیا یه جور برگشت سمت گراهام که فکر کنم می خواست همون خودکاری که دسته گراهامه رو بکنه تو چشم گراهام...
سوفیا_میبینی تازه بهوش اومده...
لباس بیمارستان تنشه...
برو بیرون خودمون میایم...(عصبی...)
گراهام یه ابروش و داد بالا و زیر لب جوری که انگار نمی خواست ما بشنویم گفت:
گرهام_خدا هفت جد و آباد آرون و اون دوست احمقش و از رو زمین برداره که رفتن دو نفر کپی همونا آوردن...
بعد هم راهش و کشید و رفت بیرون...
واقعنه واقعنه واقعا...
دلم می خواد منظور اون حرفش و بدونم...
اونم خیلیییی زیاد...
سوفیا_پاشو پاشو پاشو زود باش این لباسی که آنا آورد و بپوش زود تر بریم تا دوباره کلش و ننداخت پایین نیومد تو...
سوفیا بزور من و از رو مبل ببند کرد و لختم کرد...:/
آنا هن دوباره لباس کرد تنم...:/
الان حس این و دارم که پوست یه میوه رو گرفتن و دوباره پوست کردن تنش...
سوفیا هم شده عین اینا ها...!!!!
دستم و کشید برد و انا هم از پشت سرمون اومد...
دلیل نبودم اینه که گوشیم و عوض کردم و رمانم کاملا پرید!
بعد به کلی بدبختی تونستم رمانم و از توی اون برنامه ایی که می نوشتم برگردونم🗿
خلاصه که سکته ناقص زده بودم🤝🏻
از رمان لذت ببرید🤗
#رمان_مافیایی
"ندا"
مامان_ خب...
امروز عشق مامان دلش می خواد بخوره...؟
_اووووو مامان جون ماروو...
تو هر چی بپزی من می خورم مامان عزیزممم...(خنده)
کیان و کیارش و کیوان و کیاوش_مامان...!؟!؟!
ما چی پس...!؟!؟!؟
"ندا...ندا...بیدار شو..."
ها...؟این صدای کیه...؟
شبیه صدای سوفیاست...
صداش هست ولی خودش نیست...
"ندا بلند شو...لطفا وقت نداریم...
پاشو...
وگرنه اون میاد...(نگران)"
اون؟
اون کیه...
اون کی بود؟
فکر کن فکر کن...
اها...یادم اومد...اون... همونی که مارو دزدیده بود...
وایسا...پس اینا چیه؟
"ندااااااااااا"
_هینننننننن...
گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم...
اینجا...
بیمارستانه؟
آنا_وای بهوش اومدی...
حالت خوبه؟(همچنان اشکش دمه مشکشه)
سوفیا_دختره ی روانی داشتم سکته می کردمممم(اینم که طبق معمول عصبیه)
_چـ چی میگین شما ها...؟(اینم که کلا تو باغ نیست)
سوفیا_تویه...احمق..
تب کرده بودی و دمای بدنت هم خیلی بالا بود...
برا همین اوردیمت بیمارستان...
یهو بوم...
در محکم کوبیده شد به دیوار...
گراهام_پاشین وقته رفته...
سوفیا یه جور برگشت سمت گراهام که فکر کنم می خواست همون خودکاری که دسته گراهامه رو بکنه تو چشم گراهام...
سوفیا_میبینی تازه بهوش اومده...
لباس بیمارستان تنشه...
برو بیرون خودمون میایم...(عصبی...)
گراهام یه ابروش و داد بالا و زیر لب جوری که انگار نمی خواست ما بشنویم گفت:
گرهام_خدا هفت جد و آباد آرون و اون دوست احمقش و از رو زمین برداره که رفتن دو نفر کپی همونا آوردن...
بعد هم راهش و کشید و رفت بیرون...
واقعنه واقعنه واقعا...
دلم می خواد منظور اون حرفش و بدونم...
اونم خیلیییی زیاد...
سوفیا_پاشو پاشو پاشو زود باش این لباسی که آنا آورد و بپوش زود تر بریم تا دوباره کلش و ننداخت پایین نیومد تو...
سوفیا بزور من و از رو مبل ببند کرد و لختم کرد...:/
آنا هن دوباره لباس کرد تنم...:/
الان حس این و دارم که پوست یه میوه رو گرفتن و دوباره پوست کردن تنش...
سوفیا هم شده عین اینا ها...!!!!
دستم و کشید برد و انا هم از پشت سرمون اومد...
- ۲.۵k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط