برای مردن،
در عصرِ آوازهایی که از گلوی شجریان میرویند،
و شعرهایی که سعدی در باغِ دل کاشته،
برای تو،
که شبیه تمامِ برگهای افتادهای،
که بادِ مهر،
از دفترِ پاییز ورق میزند،
برای زندگی،
در لحظهای که صدای تو
با صدای نی،
در یک نقطه تلاقی میکنند،
من از مرگ نمیترسم،
مرگ،
یک واژهی خسته است
که در حاشیهی زندگی نشسته،
و گاهی
با لبخندِ تو اشتباه گرفته میشود.
برای تو،
که شبیه تمامِ چیزهایی هستی
که نمیشود نوشت،
نمیشود گفت،
فقط میشود
با چشمِ بسته
در آغوش گرفت.
و من،
در این عصرِ شجریان و سعدی،
با یک شاخهی شعر
و یک قطرهی صدا،
به سمتِ تو میآیم،
بینیاز از واژه،
بینیاز از مرگ.
#نبض_مانا
در عصرِ آوازهایی که از گلوی شجریان میرویند،
و شعرهایی که سعدی در باغِ دل کاشته،
برای تو،
که شبیه تمامِ برگهای افتادهای،
که بادِ مهر،
از دفترِ پاییز ورق میزند،
برای زندگی،
در لحظهای که صدای تو
با صدای نی،
در یک نقطه تلاقی میکنند،
من از مرگ نمیترسم،
مرگ،
یک واژهی خسته است
که در حاشیهی زندگی نشسته،
و گاهی
با لبخندِ تو اشتباه گرفته میشود.
برای تو،
که شبیه تمامِ چیزهایی هستی
که نمیشود نوشت،
نمیشود گفت،
فقط میشود
با چشمِ بسته
در آغوش گرفت.
و من،
در این عصرِ شجریان و سعدی،
با یک شاخهی شعر
و یک قطرهی صدا،
به سمتِ تو میآیم،
بینیاز از واژه،
بینیاز از مرگ.
#نبض_مانا
- ۲۱.۰k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط