خودش هم همیشه فکر می‌کرد که آدم خوبیه، همون آدمی که اگه یه نفر توی مهمونی لیوانشو بندازه زمین، با لبخند می‌گه: «مهم نیست، پیش میاد.» ولی حالا، اینجا، توی یه شهر غریب، نگاهش به دنیا تغییر کرده.

داستان به یه شب توی پاریس برمی‌گرده. هوا سرد بود، چراغای خیابون زرد و کم‌نور، کلامانس داشت از روی یه پل رد می‌شد که یهو متوجه میشه یه زن جوون اونجا وایساده، انگار که اون زن داشت به چیزی فکر می‌کرد، به زندگی، یا شایدم به مرگ.

هنوز چند قدم دور نشده بود که صدای یه چیزی توی آب پیچید. همه جا سکوت شد. یه سکوت سنگین که انگار کل شهر رو فرا گرفته بود. کلامانس وایساد. لحظه‌ای مکث کرد. ولی برنگشت. همون‌طور که راه می‌رفت، با خودش فکر کرد: «شاید فقط یه تیکه آشغال افتاده تو آب... یا شاید هم نه...» ولی راهشو ادامه داد.

از اون شب به بعد، همه‌چی تغییر کرد. انگار یه چیزی توی ذهنش باقی مونده بود. صداها توی سرش تکرار می‌شدن. یه شب، وقتی از خیابون رد می‌شد، یه نفر پشت سرش خندید. یه خنده معمولی، یه خنده ساده، ولی یهو تمام وجودش یخ زد. اون صدا... نکنه اون زن بود؟ نکنه داشت مسخره‌ش می‌کرد؟ یا شاید... صدای وجدان خودش بود که دیگه نمی‌تونست نادیده‌ش بگیره؟

این فکر ولش نکرد. فهمید زندگیش روی یه دروغ بزرگ بنا شده. همه‌ی کارای خوبی که کرده بود، نه برای دیگران، بلکه برای خودش بود، برای اینکه حس کنه آدم خوبی به نظر میاد، برای اینکه خودش رو دوست داشته باشه. از پاریس فرار کرد و رفت آمستردام، توی یه شهر غریب، شاید بتونه صدای گذشته رو فراموش کنه. ولی...

حالا، توی این بار نیمه‌تاریک، توی شهری که هیچ‌کس نمی‌شناسدش، داره داستانشو برای یه غریبه تعریف می‌کنه. با یه لبخند تلخ، لیوانشو روی میز می‌ذاره و می‌گه:

«ما آدما همیشه قاضی بقیه‌ایم، ولی وکیل خودمون.»

می‌فهمه که سال‌ها خودش رو فریب داده بود، ولی حالا دیگه نمی‌تونه توی آینه نگاه کنه و همون حرفای قبل رو به خودش بزنه. خودش رو یه "قاضی-توبه‌کار" می‌دونه. کسی که فهمیده چقدر فریب‌کار بوده، ولی دست‌کم جرأت داره که اینو بلند بگه.

"سقوط"، داستان لحظه‌ایه که ماسک از چهره‌ت می‌افته و با خودت روبه‌رو می‌شی. همون لحظه‌ای که می‌فهمی شاید اون‌قدر که فکر می‌کردی معصوم نبودی...

📚#سقوط
✍️🏻#آلبر_کامو
#book_life

#کتاب #خلاصه_کتاب
دیدگاه ها (۰)

وقتی که به گذشته‌ام نگاه میکنم میبینم بیشتر چیزهایی که نگران...

زیباترین انسان‌هایی که تاکنون شناخته‌ام آن‌هایی بودند که شکس...

انسان با صمیمیت بی‌اندازه با دیگران از قدر و احترام خود می‌ک...

هر انسانى بايد بداند كه براى چه چيزى مبارزه مى كند ، شايد آن...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

پیام‌های‌گفته‌نشده‌چان‌به‌مینهو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط