رمان تنهایی پر هیاهو پارت ۸

_________________________________

گفتم:پریسا
گفت:جان ،
گفتم: می‌خوام پیش خودم زندگی کنی از این به بعد
سریع خواست مخالفت کنه که
گفتم : ولی و اما و اگر هم نداره دارم میرونم سمت خونه خودم
فردا هم میریم خونه خودت وسایلت رو میاریم
مثل بچه های مظلوم بهم نگاه میکرد
یهو حس کردم بد بخت تر از من هم هست ناشکر نباش
و دیگه در راه صحبتی بینمون رد و بدل نشد .
رسیدیم در و با ریموت باز کردم و رفتیم داخل و ماشین رو پارک کردم
کمک پریسا کردم و پیاده شد و رفتیم داخل کفش هایش رو در اورد و
صندل هارو پاش کرد و بردمش روی مبل نشست خودم هم کنارش نشستم
گفتم: پریسا نمیدونم چرا حس خوبی بهم میدی از این به بعد پیش من زندگی می‌کنی و یه کار خوب برات جور میکنم نگران هیچی نباش نگران
بابات هم نباش من حلش میکنم .
یه لبخند خواهرانه تحویلم داد که حس کردم واقعا یه خواهر دارم
و زیر لب گفت واقعا مرسی .
یادم افتاد به مسافرت اخر هفته
گفتم : پریسا من اخر هفته باید برم یه مسافرت کاری میتونی مراقب باشی؟
گفت: اره بابا
گفتم : مرسی٬ خوب حالا زنگ بزنم یه شام برامون بیارن که بعد بخوابیم فردا کلی کار داریم .....
دیدگاه ها (۳)

رمان تنهایی پر هیاهو پارت ۹

رمان تنهایی پر هیاهو پارت ۱۰

@dilan.ardiya

امیر روز برگشته ایران :)

پارت چهارم رمان عشق اجباری

رفیق نگران فردا و پس فردا نباش تو می تونی شروع کنی ، زمین بخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط