بچه که بودم

بچه که بودم
فکر می کردم
پدرها و مادرها
مثل ساعت شنی هستند،
تمام که بشوند،
برشان می گردانی ؛
از نو شروع می شوند.
بعدها فهمیدم:
پدر ها و مادرها،
مثل مداد رنگی هستند؛
دنیایت را رنگ می کنند،
خودشان، ولی آب می روند.
نقاشی هایت را که کشیدی،
یک روز،تمام می شوند.
کاش زودتر کسی
راستش را به من گفته بود
پدر ها ومادرها،
مثل قند می مانند؛
چای زندگی ات
را که شیرین بکنند،
خودشان تمام می شوند
تاهستند قدرشان را بدانیم💙


به نیت تمام مریضها
التماس دعا ..
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی..🙏💚
دیدگاه ها (۰)

گاهے وقتها تو زندگے میرسے به جایے کهبن بست نیست،امادیگه مقصد...

پرسید: از کجا بدونم عاشقم یا وابسته؟گفتم: یه مدت فاصله بگیر....

در این شب زیباچراغے برایتان روشنمےڪنم، در تاریڪےقلب سیاہ شب ...

در نبودِ آن‌که دوستش داری، یتیمی! حتی اگر همه‌ی عالم تو را د...

رها🍂 بچه که بودم فکر می کردم پدرها مادرها مثل ساعت شنی هستند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط