روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
#حکایت #حکایت_کوتاه
#بهلول #بهلول_دانا
.
.
.
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۷)

#آبشار #صفارود #جواهرده #رامسر، یکی از جاهای دیدنی رامسر است...

گر برود جان ما در طلب وصل دوست ،حیف نباشد که دوست ، دوست‌ تر...

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .سنگ بعد ا...

می‌ شود بی تو از این شهر، سفر کردن و رفتنبی‌ پیامی به تو با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط