اتفاق می افتد می گوید من دوستت دارم همین که هستی را میخ

اتفاق می افتد. می گوید من دوستت دارم، همین که هستی را میخواهم، میخواهم بمانم ... و تو انکار میکنی و پس می زنی و فرار میکنی ومی روی ته نمور غار خودت پنهان میشوی.
او می رود، اگر واقعا دوستت داشته باشد و مثل عاشقان مجازی در حال بازی چندنفره نباشد، دل شکسته اش را بر می دارد و دور می شود.
بعد در سکوت شبهایی که همیشه یلداهای بی برفند، تنها تو می مانی و تو. به راهی که رفته ای نگاه میکنی، به عمرت، به زخم ها، به تازیانه های عذاب بعد از انگشتهای نوازش، به سردی وداع بعد از تب تند بوسه و آغوش، به تنانگی ناکام جسدوار وقتی دلی نیست که بتپد، به حزنت، به وابستگی و دوباره دریده شدن در شبهای فراق، به خودت که آخ! چقدر خسته ای برای دوباره رفتن این راه. با خودت می گویی کاش برایش توضیح داده بودم که چرا نمی توانم باورش کنم. اما او رفته، و دیگر دیر شده و تو باید بمانی و دلهایی را که شکسته ای مثل پروانه های مرده با سوزن های تیز به گوشه و کنار ذهنت بچسبانی که یادت نرود زخم اگر خورده بودی، زخم هم زدی.
بعد هم می نشینی توی تاریکی اتاقت، به انگشتهای تنهای زشتت نگاه می کنی که چه دریغی دارند برای نوازش تنی گرم. و توی گوشت علیرضا آذر دارد می خواند : تنها سر من بین این ولوله پایین است/ با من همه غمگینند، تا طالع من این است .........
دیدگاه ها (۸)

.... بعد که برایت تمام شد و به آرامش رسیدی، یاد می گیری که ف...

مرد دستش را گذاشت روی میز، دستهای بزرگ قوی امنش را. گذاشت کن...

آدما هیچوقت از کسایی که انتظار دارن ، زخم‌ نمیخورن!ما همیشه ...

ای مثل عاقبت شاعر تلخ، که طوری رفته‌ای که انگار هرگز نبوده‌ا...

معجزه عشق:پایان تب ابدیشب اوج نقره فام.کیونگ در آستانه فروپا...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

⁨⁨⁨⁨حتما بخوانید👇🏼😭💔رخت عزایت را به تن کردم عزیزماصلا خودم ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط