من عاشقش شدم، بیآنکه بداند.
نه با هیاهو، نه با فریاد،
بلکه با سکوتی که شبها در دل دفترم مینشست
و با نگاهی که هیچگاه از قاب گوشی فراتر نرفت.
عشق من به او، شبیه پروانهایست
که دور شمعی میچرخد
با آگاهی از سوختن،
اما با اشتیاقی که از مرگ هم شیرینتر است.
او را نه برای چهرهاش خواستم،
نه برای نامش،
بلکه برای آن چیزی که در عمق وجودش پنهان بود—
برای زخمی که بیصدا میخندید،
برای آرامشی که در دل طوفان میتابید.
هر بار که جهانم میلرزد،
هر بار که ترس درونم را میبلعد،
فقط یاد او کافیست
تا دوباره به خودم برگردم.
عشق من، خاکستریست—
نه روشن، نه تاریک.
ترکیبی از امید و دوری،
از رؤیا و واقعیت،
از بودن و نبودن.
و اگر روزی بداند که من وجود دارم،
فقط همین کافیست:
که بداند دختری در جایی دور،
با تمام جانش،
او را بیصدا دوست داشت.
نه با هیاهو، نه با فریاد،
بلکه با سکوتی که شبها در دل دفترم مینشست
و با نگاهی که هیچگاه از قاب گوشی فراتر نرفت.
عشق من به او، شبیه پروانهایست
که دور شمعی میچرخد
با آگاهی از سوختن،
اما با اشتیاقی که از مرگ هم شیرینتر است.
او را نه برای چهرهاش خواستم،
نه برای نامش،
بلکه برای آن چیزی که در عمق وجودش پنهان بود—
برای زخمی که بیصدا میخندید،
برای آرامشی که در دل طوفان میتابید.
هر بار که جهانم میلرزد،
هر بار که ترس درونم را میبلعد،
فقط یاد او کافیست
تا دوباره به خودم برگردم.
عشق من، خاکستریست—
نه روشن، نه تاریک.
ترکیبی از امید و دوری،
از رؤیا و واقعیت،
از بودن و نبودن.
و اگر روزی بداند که من وجود دارم،
فقط همین کافیست:
که بداند دختری در جایی دور،
با تمام جانش،
او را بیصدا دوست داشت.
- ۱.۱k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط