Rally races
جئون جونگکوک رانندهی جوون و بلندپرواز مسابقات رالی در آستانهی مهمترین رقابت فصل قرار داشت. اما این بار چیزی فراتر از کسب مقام اول در دلش شعله میکشید. دختری که از دوران کودکی با او همبازی بود حالا به عنوان روزنامهنگار صفحهی ورزشی مجلهی جوانان برای تهیه گزارش از مسابقات رالی در پیست حاضر شده بود. همون دختر جسور و بانمکی که جونگکوک همیشه عاشقش بود.
دختری با موهای مشکی و لباسی شاداب با دوربینی در دستش که به ضبط تصاویر مسابقه مشغول بود جونگکوک یادش اومد که چطور دوران بچگی رو با هم گذرونده بودن وقتی هنوز رنگ و بوی این دنیا رو به خوبی درک نکرده بودن. حالا دختر نه تنها به عنوان یک روزنامهنگار و تهیهکننده خبر بلکه به عنوان یه منبع انگیزه برای دوستش در این مسابقه حضور داشت.
_ امروز باید برنده بشم.
جونگکوک این رو در دلش گفت و با قدرت وارد ماشین شد. زمان مسابقه فرا رسیده بود و میدونست که نه تنها برای پیروزی میجنگه بلکه باید قلب دختر رو هم بدزده احساساتش نسبت به دوستش در طی سالها عمیقتر شده بود و پسر نمیتونست این بار رو به سادگی از دست بده
مسابقه آغاز شد و جونگکوک با تموم توانش شروع به رانندگی کرد هر دور که میگذشت، اون به جمعیت و صدای تشویقشون توجه نمیکرد اما نگاهش، بر روی دختره زیبای خودش بود
پس از گذروندن دورهای سخت و چالشهای شدیدی که بر سر راهش بودن جونگکوک موفق شد به خط پایان برسه و قهرمانی رو به نام خودش ثبت کنه با دلی پر از شوق و هیجان از ماشین خارج شد و به سمت دوستش دوید.
_ ما برنده شدیم!
جونگکوک با هیجان فریاد زد و دستش رو در هوا بالا برد.
دختر با چشمان درخشانش به جونگکوک خیره شد و با صدای بلند داد زد:
+ آره، عالی بودی! تو خیلی باحالی جئون جونگکوک
جونگکوک تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست بعد از مسابقه با دختر صحبت کند و بهش پیشنهاد قرار بده
_ میتونیم بعد از اینجا همدیگه رو ببینیم؟شاید بتونیم یک قهوه بخوریم میخوام درباره یه چیز مهم باهات حرف بزنم.
دختر با علاقه و شگفتی به قهرمان رالی نگاه کرد و لبخند زد
+ البته، منم دوست دارم با هم حرف بزنیم.
و شاید این لحظه جوونهای بود برای عاشقی دو دوست قدیمی که سرانجام بهم رسیدن.
داستان کوتاهی بود و میبخشید اگه جزئیاتش کم بود. خیلی دلم میخواست کاملتر و بيشتر بنویسم اما وقت نکردم 🥺🙏🏻
لطفا بازم با لایک و کامنتهای زیباتون ما رو خوشحال کنین 💝
دختری با موهای مشکی و لباسی شاداب با دوربینی در دستش که به ضبط تصاویر مسابقه مشغول بود جونگکوک یادش اومد که چطور دوران بچگی رو با هم گذرونده بودن وقتی هنوز رنگ و بوی این دنیا رو به خوبی درک نکرده بودن. حالا دختر نه تنها به عنوان یک روزنامهنگار و تهیهکننده خبر بلکه به عنوان یه منبع انگیزه برای دوستش در این مسابقه حضور داشت.
_ امروز باید برنده بشم.
جونگکوک این رو در دلش گفت و با قدرت وارد ماشین شد. زمان مسابقه فرا رسیده بود و میدونست که نه تنها برای پیروزی میجنگه بلکه باید قلب دختر رو هم بدزده احساساتش نسبت به دوستش در طی سالها عمیقتر شده بود و پسر نمیتونست این بار رو به سادگی از دست بده
مسابقه آغاز شد و جونگکوک با تموم توانش شروع به رانندگی کرد هر دور که میگذشت، اون به جمعیت و صدای تشویقشون توجه نمیکرد اما نگاهش، بر روی دختره زیبای خودش بود
پس از گذروندن دورهای سخت و چالشهای شدیدی که بر سر راهش بودن جونگکوک موفق شد به خط پایان برسه و قهرمانی رو به نام خودش ثبت کنه با دلی پر از شوق و هیجان از ماشین خارج شد و به سمت دوستش دوید.
_ ما برنده شدیم!
جونگکوک با هیجان فریاد زد و دستش رو در هوا بالا برد.
دختر با چشمان درخشانش به جونگکوک خیره شد و با صدای بلند داد زد:
+ آره، عالی بودی! تو خیلی باحالی جئون جونگکوک
جونگکوک تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست بعد از مسابقه با دختر صحبت کند و بهش پیشنهاد قرار بده
_ میتونیم بعد از اینجا همدیگه رو ببینیم؟شاید بتونیم یک قهوه بخوریم میخوام درباره یه چیز مهم باهات حرف بزنم.
دختر با علاقه و شگفتی به قهرمان رالی نگاه کرد و لبخند زد
+ البته، منم دوست دارم با هم حرف بزنیم.
و شاید این لحظه جوونهای بود برای عاشقی دو دوست قدیمی که سرانجام بهم رسیدن.
داستان کوتاهی بود و میبخشید اگه جزئیاتش کم بود. خیلی دلم میخواست کاملتر و بيشتر بنویسم اما وقت نکردم 🥺🙏🏻
لطفا بازم با لایک و کامنتهای زیباتون ما رو خوشحال کنین 💝
- ۵.۴k
- ۰۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط