عاح گلبم🫦💔
دوستان نریزین سرم که چرا نمیزاشتییی و اینا.
من چون امسال انتخاب رشته دارم واقعا سرم شلوغه.
و اول سال هم بود تا برنامه ریزی و اینا رو کامل کنم یکم طول کشید،ولی از این به بعد دیگه هست🫡
#رمان_مافیایی
«دو ساعت بعد»
"ندا"
بعد از اون اتفاقی که افتاد
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم دبی..
الان هم کنار سوفیا تویه ماشینی که ارون داره میرونه و کنارش هم گراهام نشسته،نشستیم.
و خب معلومه که چشم و دستم بستست!
واقعا کنجکاوم بدونم داریم کجا میریم.
تقریبا یه نیم ساعت دیگه که گذشت خس کردم ماشین ایستاد..
در باز شد و پیاده شدن بعدش هم یکی اومد و دست من و گرفت تا زمین نخورم.
_ما کجاییم؟
گراهام_هر چیزی به وقتش..
از اینکه انقدر از همه چیز بی خبر باشم متنفرم..
باعث میشه حس خنگ بودن بهم دست بده..
گراهام من و رویه یه مبل نشوند و دست و چشمم و باز کرد که با دیدن جایی که داخلش هستیم تا چند دقیقه داخل شک بودم..
اینجا کاملا با اون عمارتی که داخلش بودیم فرق داشت-
دیوار هاش از کاشی های سفیده برق بود..
کاشی های روی زمین از مرمر بود..
یه لوستر خیلی بزرگ و چشم گیر که همون اول نظرت و جلب میکنه..
مبل هایی که نه سلطانتی بودن نه راحتی..
گلدون هایی که گل های رنگی و طبیعی داخلش بود..واقعا اینجا زمین تا آسمون با اونجایی که بودیم فرق داشت-
به خودم که اومدم دیدم هیچ کس اینجا نیست..
تنها وسط یه سالن پذیرایی بزرگ نشسته بودم-
ینی از قصد این کارو کردن؟
یا یادشون رفته؟
از جام بلند شدم و همونطور که به دور اطراف نگاه میکردم شروع کردم به گشت زدن..
تا اینکه-
یه صدا شنیدم..
صدایه آشنا...
صدایی که از هر صدایی تو زندگیمقشنگ تر بود..
اره-
خودش بود...
صدا رو دنبال کردم تا اینکه به یه در رسیدم..در کامل باز بود،و اونجا..
اون بود..
سزار-
پشته یه پیانو نشسته بود و داشت پیانو میزد..
ولی چون پشت به من نشسته بود نمی تونستم قیافش و ببینم..
اون آوازی که می خوند-
باعث میشد فکر کنم صداش واقعی نیست.
دوستان نریزین سرم که چرا نمیزاشتییی و اینا.
من چون امسال انتخاب رشته دارم واقعا سرم شلوغه.
و اول سال هم بود تا برنامه ریزی و اینا رو کامل کنم یکم طول کشید،ولی از این به بعد دیگه هست🫡
#رمان_مافیایی
«دو ساعت بعد»
"ندا"
بعد از اون اتفاقی که افتاد
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم دبی..
الان هم کنار سوفیا تویه ماشینی که ارون داره میرونه و کنارش هم گراهام نشسته،نشستیم.
و خب معلومه که چشم و دستم بستست!
واقعا کنجکاوم بدونم داریم کجا میریم.
تقریبا یه نیم ساعت دیگه که گذشت خس کردم ماشین ایستاد..
در باز شد و پیاده شدن بعدش هم یکی اومد و دست من و گرفت تا زمین نخورم.
_ما کجاییم؟
گراهام_هر چیزی به وقتش..
از اینکه انقدر از همه چیز بی خبر باشم متنفرم..
باعث میشه حس خنگ بودن بهم دست بده..
گراهام من و رویه یه مبل نشوند و دست و چشمم و باز کرد که با دیدن جایی که داخلش هستیم تا چند دقیقه داخل شک بودم..
اینجا کاملا با اون عمارتی که داخلش بودیم فرق داشت-
دیوار هاش از کاشی های سفیده برق بود..
کاشی های روی زمین از مرمر بود..
یه لوستر خیلی بزرگ و چشم گیر که همون اول نظرت و جلب میکنه..
مبل هایی که نه سلطانتی بودن نه راحتی..
گلدون هایی که گل های رنگی و طبیعی داخلش بود..واقعا اینجا زمین تا آسمون با اونجایی که بودیم فرق داشت-
به خودم که اومدم دیدم هیچ کس اینجا نیست..
تنها وسط یه سالن پذیرایی بزرگ نشسته بودم-
ینی از قصد این کارو کردن؟
یا یادشون رفته؟
از جام بلند شدم و همونطور که به دور اطراف نگاه میکردم شروع کردم به گشت زدن..
تا اینکه-
یه صدا شنیدم..
صدایه آشنا...
صدایی که از هر صدایی تو زندگیمقشنگ تر بود..
اره-
خودش بود...
صدا رو دنبال کردم تا اینکه به یه در رسیدم..در کامل باز بود،و اونجا..
اون بود..
سزار-
پشته یه پیانو نشسته بود و داشت پیانو میزد..
ولی چون پشت به من نشسته بود نمی تونستم قیافش و ببینم..
اون آوازی که می خوند-
باعث میشد فکر کنم صداش واقعی نیست.
- ۲.۸k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط