پرنده پرسید وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی
پرنده پرسید وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟
کرگدن گفت : دلتنگ؟
پرنده گفت وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست.
کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد ...
حالا تا باران شدیدتر نشده برو ، ابرهای سیاه را نمی بینی؟ پرنده حرفی نزد پر کشید و رفت...
بعدتر کرگدن از فرشته مهربان خیال پرسید : بر نمی گردد نه؟ فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت : نه ...
کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف دلم گرم
می شد وقتی می خندید...
حیف که باران داشت شدیدتر میشد وگرنه میشد که بماند ، فرشته آرام نوازشش کرد بعد لالایی محزون زنان کُرد را برایش خواند...
کرگدن چشمهایش را بست و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن منظره ای ناممکن ...
ابرها کم کم از آسمان به گلویش کوچ
می کردند و فرشته خوب می دانست این عاصی غمگین دیگر هرگز از ته دل نخواهد
خندید ...
کرگدن گفت : دلتنگ؟
پرنده گفت وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست.
کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد ...
حالا تا باران شدیدتر نشده برو ، ابرهای سیاه را نمی بینی؟ پرنده حرفی نزد پر کشید و رفت...
بعدتر کرگدن از فرشته مهربان خیال پرسید : بر نمی گردد نه؟ فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت : نه ...
کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف دلم گرم
می شد وقتی می خندید...
حیف که باران داشت شدیدتر میشد وگرنه میشد که بماند ، فرشته آرام نوازشش کرد بعد لالایی محزون زنان کُرد را برایش خواند...
کرگدن چشمهایش را بست و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن منظره ای ناممکن ...
ابرها کم کم از آسمان به گلویش کوچ
می کردند و فرشته خوب می دانست این عاصی غمگین دیگر هرگز از ته دل نخواهد
خندید ...
- ۱۴.۹k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط