جونگکوک هنوز روبهروی لیا ایستاده بود

---

جونگکوک هنوز روبه‌روی لیا ایستاده بود.
همون نگاه، همون چشم‌هایی که بلد بود آدمو زمین بزنه.

لیا دستاش می‌لرزید.
نه از ترسِ کشتن…
از ترسِ دوست داشتنِ کسی که دیر فهمیده بود نباید.

جونگکوک گفت:
«هنوزم می‌تونی نزنی…»

لیا خندید؛ خنده‌ای خیس.
گفت:
«دیر گفتی جونگکوک… بعضی زخم‌ها فقط با تموم شدن آروم می‌شن.»

خنجر بالا رفت.
نه با خشم.
نه با نفرت.
با اشک.

تیغه توی سینه‌اش نشست، دقیق همون‌جایی که قبلاً سرشو می‌ذاشت و می‌گفت «اینجا امنه».

جونگکوک نفسش برید.
لبخند زد…
آخرین لبخندش رو به لیا داد و زمزمه کرد:
«حق با تو بود… بوسه‌هام دروغ بود.»

زانوهاش خم شد.
افتاد…
و توی آغوش کسی مرد
که هم عاشقش بود
هم قاتلش.

لیا سرشو روی سینه‌ی بی‌صداش گذاشت.
دیگه تپشی نبود.
دیگه دروغی نبود.

فقط یه جمله توی ذهنش تکرار می‌شد:
بدترین مرگ‌ها
وقتی‌ان
که قاتلت
همونیه که یه روز
جونتو بهش داده بودی.


پایان
دیدگاه ها (۰)

---بوسه زدن قشنگهاما بوسه به جمال کی؟جونگکوک لبخند زد؛ همون ...

محفل لیورا

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 93 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط