دلم از آن ظهر جمعه های داغ و تب کرده خرداد می خواهد

دلم از آن ظهر جمعه های داغ و تب کرده خرداد می خواهد
وقتی پدر سفره قند را روی زمین پهن میکند، پیج رادیو را می‌چرخاند و صدایی دیرآشنا با طنین دلنشینی می‌گوید:
قصه ظهر جمعه....قصه گو...محمدرضا سرشار...
دلم میخواهد بی بی دوباره آرام آرام از زمین بلند شود، گل میخ پرده را با دست های لرزانش بگیرد، و در حالیکه از درد زانوها لب هایش را می گزد بگوید: ننه جانماز من را بیاور...
کتابم را زیربغل بزنم و با یک دست چند زردآلو بردارم و با یک دست دیگر سجاده بی بی...
به هوای کمی درس خواندن به زیرزمین خنک و بی سر و صدای خانه بروم و همینطور که درس ها را مرور میکنم به سینی زردآلوی له شده که تازه هسته هایش را جدا کرده اند ناخنکی بزنم...
دلم میخواهد باز هم در خانه بوی چای دارچین بپیچد و عصر جمعه مهمان های ناخوانده از راه برسند...
دوباره خانه پر شود از هیاهو
زندگی همین بودن هاست....
دیدگاه ها (۱)

تکه های شکسته ی روح و قلبت را بردار و من جدیدی بساز!اگرچه آس...

مرا مهمان کنبه یک صبح بارانی به عطر چای قدیمیو یک مهمانی ناخ...

گاهی خسته میشوی از قوی بودن، دلت میخواد یک نامه خداحافظی بنو...

پرسید: تاکنون برای چیزی جنگیده ای؟!....گفتم: از جنگ های بیشم...

درخواستی

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط