p
p25
2025 --24 نوامبر
هوای کاباره سنگین بود.
کوک صورتش رو کامل پوشونده بود—کلاه، ماسک، یقه بالا—و توی اتاق کوچیک و کثیف پشتصحنه نشسته بود.
نور زرد سقف چشمهاشو میزد.
در باز شد.
دختری با آرایش سنگین، لباس براق، و خستگی عمیق پشت چشمهاش وارد شد.
همون دخترعمه بزرگ ات.
لبخند تلخی زد:
* ببین کی اینجاس… معشوقهی عذابِ زندگیم.
کوک جدی نگاش کرد.
ات کجاست؟
خندهی کوتاهی زد. نه از سر شادی. از سر سوختن.
* از من میپرسی؟ من فکر کردم بعد اینکه ما رو به آتیش کشید، دویده اومده تو بغل تو قایم شده.
کوک خشک شد.
_منظورت… چیه؟
دخترعمه ابرو بالا انداخت:
* اوهووو… انگار واقعاً خبر نداری؟
معشوقت… همون ات نازت…
صداشو پایین آورد اما خشونتش کم نشد:
* کل خانواده رو ترکوند.
پدربزرگ سکته کرد مُرد.
پدرش محکوم شد به اعدام.
مادر منم پشت برادرش سکته کرد مُرد.
از اون یکیها هم نمیدونم زندهن یا نه.
کوک هیچ حرفی نزد.
فقط با چشمای گشادش همونطور که عقبعقب میرفت، از اتاق زد بیرون.
ترسیده بود.
گیج بود.
اما یک چیز رو خوب میدونست:
ات بدون دلیل هیچ کاری نمیکرد.
-----------------
2026 -- 9 ژوئن
بارِ کوچیک پایینشهر روشنایی کم داشت و بوی الکل و دود میداد.
کوک آروم وارد شد، نشست کنار مرد میانسالی که موهای جوگندمی داشت.
مرد برگشت لبخند زد:
*خوشحالم هنوز میبینمتون، آقای جونگکوک.
مارسل بود.
کوک بیمقدمه گفت:
_ات کجاست؟ چرا خانوادهشو به آتیش کشونده؟
مارسل لیوانشو چرخوند، لبخند نصفهنیمه زد:
* آقای جئون… ات آدم معمولی نیست.
اون فقط رئیس یه هتل لوکس نیست.
زخمخوردهست.
کینهایه.
قدرتش واقعی و ترسناکتر از چیزیه که فکر میکنین.
سکوت کرد، بعد نزدیک شد:
* نمیدونم کجاست.
و نمیدونم چرا این کار رو کرد.
فقط یه چیزو میدونم…
خانوادهش بهش نامردی بزرگی کرده بودن.
بعد خم شد کنار گوش کوک، خیلی آروم:
* و یه نصیحت… تو محله های پایین این شهر اسم “ات” رو همینطوری به زبون نیار.
دیروز اگه بهت لبخند میزد، امروز میتونه نفست رو بگیره.
درسته ما نمیدونیم کجاست…
ولی اون همهجا هست.
تن لرزه افتاد به کوک.
-------------------
2027 -- 23 اوت
پشتبوم هایپ، هوا گرم اما خفه بود.
کوک بعد تمرین، روی نیمکت نشسته بود و قهوهشو توی دست میچرخوند.
شهر زیر پاش شلوغ بود…
اما توی ذهنش فقط یک اسم میچرخید.
آه کشید.
آروم، اما از ته دل گفت:
_ات… کجای لعنتی؟
هیچ جوابی نبود.
فقط بادِ داغِ آخر تابستون.
و خب درسته ات غیبش زده 2 سال تموم بعد انتقام بزرگی که از کل خاندانش گرفته بود و بعد فروختن هرچیزی که داشتو نداشت یهو غیبش زده بود هیچ کس نمیدونست ات کجاست زندس مرده، و حالا بعد گذشتش 2 سال کوک داشت نا امید و شاید وقتش بود که کم کم ات رو فراموشش کنه
پایان فصل اول
««ممنون که تا اینجا بودید خوندید حمایت کردید و اصلا نگران نباشی زودی قراره فصل 2 رو هم شروع کنم به نوشتن و گذاشتن ولی از همه شماها خواهشمندم که هر چقدر میتونین از این پارت اخر حمایت کنین تا منم انرژی شروع رو بگیرم»»
2025 --24 نوامبر
هوای کاباره سنگین بود.
کوک صورتش رو کامل پوشونده بود—کلاه، ماسک، یقه بالا—و توی اتاق کوچیک و کثیف پشتصحنه نشسته بود.
نور زرد سقف چشمهاشو میزد.
در باز شد.
دختری با آرایش سنگین، لباس براق، و خستگی عمیق پشت چشمهاش وارد شد.
همون دخترعمه بزرگ ات.
لبخند تلخی زد:
* ببین کی اینجاس… معشوقهی عذابِ زندگیم.
کوک جدی نگاش کرد.
ات کجاست؟
خندهی کوتاهی زد. نه از سر شادی. از سر سوختن.
* از من میپرسی؟ من فکر کردم بعد اینکه ما رو به آتیش کشید، دویده اومده تو بغل تو قایم شده.
کوک خشک شد.
_منظورت… چیه؟
دخترعمه ابرو بالا انداخت:
* اوهووو… انگار واقعاً خبر نداری؟
معشوقت… همون ات نازت…
صداشو پایین آورد اما خشونتش کم نشد:
* کل خانواده رو ترکوند.
پدربزرگ سکته کرد مُرد.
پدرش محکوم شد به اعدام.
مادر منم پشت برادرش سکته کرد مُرد.
از اون یکیها هم نمیدونم زندهن یا نه.
کوک هیچ حرفی نزد.
فقط با چشمای گشادش همونطور که عقبعقب میرفت، از اتاق زد بیرون.
ترسیده بود.
گیج بود.
اما یک چیز رو خوب میدونست:
ات بدون دلیل هیچ کاری نمیکرد.
-----------------
2026 -- 9 ژوئن
بارِ کوچیک پایینشهر روشنایی کم داشت و بوی الکل و دود میداد.
کوک آروم وارد شد، نشست کنار مرد میانسالی که موهای جوگندمی داشت.
مرد برگشت لبخند زد:
*خوشحالم هنوز میبینمتون، آقای جونگکوک.
مارسل بود.
کوک بیمقدمه گفت:
_ات کجاست؟ چرا خانوادهشو به آتیش کشونده؟
مارسل لیوانشو چرخوند، لبخند نصفهنیمه زد:
* آقای جئون… ات آدم معمولی نیست.
اون فقط رئیس یه هتل لوکس نیست.
زخمخوردهست.
کینهایه.
قدرتش واقعی و ترسناکتر از چیزیه که فکر میکنین.
سکوت کرد، بعد نزدیک شد:
* نمیدونم کجاست.
و نمیدونم چرا این کار رو کرد.
فقط یه چیزو میدونم…
خانوادهش بهش نامردی بزرگی کرده بودن.
بعد خم شد کنار گوش کوک، خیلی آروم:
* و یه نصیحت… تو محله های پایین این شهر اسم “ات” رو همینطوری به زبون نیار.
دیروز اگه بهت لبخند میزد، امروز میتونه نفست رو بگیره.
درسته ما نمیدونیم کجاست…
ولی اون همهجا هست.
تن لرزه افتاد به کوک.
-------------------
2027 -- 23 اوت
پشتبوم هایپ، هوا گرم اما خفه بود.
کوک بعد تمرین، روی نیمکت نشسته بود و قهوهشو توی دست میچرخوند.
شهر زیر پاش شلوغ بود…
اما توی ذهنش فقط یک اسم میچرخید.
آه کشید.
آروم، اما از ته دل گفت:
_ات… کجای لعنتی؟
هیچ جوابی نبود.
فقط بادِ داغِ آخر تابستون.
و خب درسته ات غیبش زده 2 سال تموم بعد انتقام بزرگی که از کل خاندانش گرفته بود و بعد فروختن هرچیزی که داشتو نداشت یهو غیبش زده بود هیچ کس نمیدونست ات کجاست زندس مرده، و حالا بعد گذشتش 2 سال کوک داشت نا امید و شاید وقتش بود که کم کم ات رو فراموشش کنه
پایان فصل اول
««ممنون که تا اینجا بودید خوندید حمایت کردید و اصلا نگران نباشی زودی قراره فصل 2 رو هم شروع کنم به نوشتن و گذاشتن ولی از همه شماها خواهشمندم که هر چقدر میتونین از این پارت اخر حمایت کنین تا منم انرژی شروع رو بگیرم»»
- ۳۰۳
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط