سرزمینی که
سرزمینی که...
هردویمان را در آغوش کشید
طرحی انداخت به وسعت یک فاصله تا ابد
دست هایشان تا قلب آرزوهایمان رسید
وقتی به چشم هایم اعتماد نداشتم
ریشه هایمان به تاریخ پیوند خورد
و ما رنگ های آواره بودیم عزیزم!
که تیره تیره هرجا پراکنده شدیم
بعد از تو...
هر اتفاقی خود همان اتفاق بود
و چقدر در وجودم احساس مُرده داشتم
و چه اندازه قبرهای سنگی فراوان
بعد از تو...
چطور می توانستم به تو فکر نکنم
وقتی گریه هایم
این بارِ سنگین را به گردن گرفت
و آخرین آغوشت
شعر تازه ای شد
تا باقیِ عمرم...
فراموشی نگیرم...
هردویمان را در آغوش کشید
طرحی انداخت به وسعت یک فاصله تا ابد
دست هایشان تا قلب آرزوهایمان رسید
وقتی به چشم هایم اعتماد نداشتم
ریشه هایمان به تاریخ پیوند خورد
و ما رنگ های آواره بودیم عزیزم!
که تیره تیره هرجا پراکنده شدیم
بعد از تو...
هر اتفاقی خود همان اتفاق بود
و چقدر در وجودم احساس مُرده داشتم
و چه اندازه قبرهای سنگی فراوان
بعد از تو...
چطور می توانستم به تو فکر نکنم
وقتی گریه هایم
این بارِ سنگین را به گردن گرفت
و آخرین آغوشت
شعر تازه ای شد
تا باقیِ عمرم...
فراموشی نگیرم...
- ۳۳۷
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط